-part7-

3.9K 625 345
                                    

_ اخر این داستان ایستادم، کنار پرتگاهی بلند، مقابل تو که تفنگت  اغوشی که وطنت  بود رو نشونه گرفته و چشم هات به قدم های سنگینم خیره شده.
من شکوفه اندوه چشم های توام تهیونگ.
بین دشت ممنوعه چشم‌هات  زندانی شدم و تو خیال میکنی زندان بان این داستان منم... اما
من همون اندوه ایم که پشت نگاهت پنهانش کردی، بزرگترین انتقامی که از چشم‌هات میگیری و رقیق ترین خونی که از قلبت روی زمین میریزه.
و تو درست لحظه ای که به کاناپه یشمی اتاقت تکیه  دادی  و با ویولنی که بین دست هات گرفتی سرگرمی...
چشم هات رو باز میکنی و بین دود سیگار برگم،
پرتره ای رو میبینی که بی شباهت به خودت نیست .
پرتره ای از تو که دور از من اما غم‌انگیزی.

****

دستمال نخی که خودش گلدوزی کرده بود رو در طول ارشه حرکت داد و با گذاشتنش روی میز، سرش رو بلند کرد و در حالی که ریه های تشنه اش از عطر شبدر بنفش مرد پر شده بود ، با لبخندی عمیق نگاهش رو به چشم هاش دوخت و قدم های ارومش رو روی سنگهای سرد سالن به طرفش برداشت.

برای تهیونگ، فابیو نماد عشق و تمام زیبای های دنیای کوچک و محدودش محسوب می شد ، طرز نگاه کردنش، حالتی که ارشه رو بین انگشت های کشیده اش می چرخوند و ماهرانه روی سیم های ویولن حرکتش می داد، هر بار بیشتر از گذشته باعث میشد روح تهیونگ مشتاقانه در مقابل مرد به  پرواز در بیاد و جایی میون عطر سرد و ملیح تنش زندانی بشه.

دستش رو روی چشم بند اهنیش کشید و ابروهاش با اخم کمرنگی به هم نزدیک تر شد، حدودا زیباترین چشم بند هاش رو مخصوص روزهایی که با فابیو دیدار داشت نگه داشته بود و حالا زیباترین چشم بندش که با زنجیرهای کوتاه و بلندی تا قسمتی از گونه اش رو پوشونده بود و تمام قالب چشمش رو نگین و زمردهای سبز  رنگ پر کرده بود، به طرز عجیبی براش دردآور بود و هربار که زیر چشم بندش پلک میزد درد وحشتناکی تو کل تنش می پیچید.

دوباره دستش رو سمت چشم بندش برد و در حالی که سنگینی نگاه استادش باعث شده بود حتی  روی ساده ترین حرکاتش وسواس به خرج بده،  ارشه رو با حواس پرتی تو دستش چرخوند و با صدای افتادن لیوانِ مملو از شامپاین مورد علاقه فابیو، لبش رو گاز گرفت و سرش رو بلند کرد:

_ اوه، متاسفم به خدمتکار میگم دوباره سرو کنه.

_ هم نیست، مراقب باش زمین لیز شده.

لبش رو اینبار محکمتر با دندونش گزید و قبل از اینکه به قلبش تذکر بده حق نداره تا این حد محکم به قفسه سینه اش بکوبه و دنبال راهی برای رسیدن به آغوش مرد پیدا کنه، با لیز خورد پاش نفسش رو حبس کرد و قبل از اینکه بیوفته به دستی که دور کمرش حلقه شد نگاه کرد و با شتاب سرش رو بالا اورد، و با گرمی لب های نیمه بازی که تصادفا روی لبش نشست و شکل یک بوسه عاشقانه رو ساخت بزاقش رو به سختی قورت داد. بارها این صحنه رو برای خودش تصور کرده بود و حالا تو ناباوری و ترس عجیبی از برخورد مرد با خودش درگیر بود و طعم تلخ و گس شامپاینی که اول لب های مرد رو تر کرده بود و بعد از ریخته شدن روی زمین سنگی سالن، باعث بوسه کوتاهی شده بود روی لب هاش مُهر نمناکی به جا گذاشته بود.

FLORENCE🎻Where stories live. Discover now