_ اخر این داستان ایستادم، کنار پرتگاهی بلند، مقابل تو که تفنگت اغوشی که وطنت بود رو نشونه گرفته و چشم هات به قدم های سنگینم خیره شده.
من شکوفه اندوه چشم های توام تهیونگ.
بین دشت ممنوعه چشمهات زندانی شدم و تو خیال میکنی زندان بان این داستان منم... اما
من همون اندوه ایم که پشت نگاهت پنهانش کردی، بزرگترین انتقامی که از چشمهات میگیری و رقیق ترین خونی که از قلبت روی زمین میریزه.
و تو درست لحظه ای که به کاناپه یشمی اتاقت تکیه دادی و با ویولنی که بین دست هات گرفتی سرگرمی...
چشم هات رو باز میکنی و بین دود سیگار برگم،
پرتره ای رو میبینی که بی شباهت به خودت نیست .
پرتره ای از تو که دور از من اما غمانگیزی.****
دستمال نخی که خودش گلدوزی کرده بود رو در طول ارشه حرکت داد و با گذاشتنش روی میز، سرش رو بلند کرد و در حالی که ریه های تشنه اش از عطر شبدر بنفش مرد پر شده بود ، با لبخندی عمیق نگاهش رو به چشم هاش دوخت و قدم های ارومش رو روی سنگهای سرد سالن به طرفش برداشت.
برای تهیونگ، فابیو نماد عشق و تمام زیبای های دنیای کوچک و محدودش محسوب می شد ، طرز نگاه کردنش، حالتی که ارشه رو بین انگشت های کشیده اش می چرخوند و ماهرانه روی سیم های ویولن حرکتش می داد، هر بار بیشتر از گذشته باعث میشد روح تهیونگ مشتاقانه در مقابل مرد به پرواز در بیاد و جایی میون عطر سرد و ملیح تنش زندانی بشه.
دستش رو روی چشم بند اهنیش کشید و ابروهاش با اخم کمرنگی به هم نزدیک تر شد، حدودا زیباترین چشم بند هاش رو مخصوص روزهایی که با فابیو دیدار داشت نگه داشته بود و حالا زیباترین چشم بندش که با زنجیرهای کوتاه و بلندی تا قسمتی از گونه اش رو پوشونده بود و تمام قالب چشمش رو نگین و زمردهای سبز رنگ پر کرده بود، به طرز عجیبی براش دردآور بود و هربار که زیر چشم بندش پلک میزد درد وحشتناکی تو کل تنش می پیچید.
دوباره دستش رو سمت چشم بندش برد و در حالی که سنگینی نگاه استادش باعث شده بود حتی روی ساده ترین حرکاتش وسواس به خرج بده، ارشه رو با حواس پرتی تو دستش چرخوند و با صدای افتادن لیوانِ مملو از شامپاین مورد علاقه فابیو، لبش رو گاز گرفت و سرش رو بلند کرد:
_ اوه، متاسفم به خدمتکار میگم دوباره سرو کنه.
_ هم نیست، مراقب باش زمین لیز شده.
لبش رو اینبار محکمتر با دندونش گزید و قبل از اینکه به قلبش تذکر بده حق نداره تا این حد محکم به قفسه سینه اش بکوبه و دنبال راهی برای رسیدن به آغوش مرد پیدا کنه، با لیز خورد پاش نفسش رو حبس کرد و قبل از اینکه بیوفته به دستی که دور کمرش حلقه شد نگاه کرد و با شتاب سرش رو بالا اورد، و با گرمی لب های نیمه بازی که تصادفا روی لبش نشست و شکل یک بوسه عاشقانه رو ساخت بزاقش رو به سختی قورت داد. بارها این صحنه رو برای خودش تصور کرده بود و حالا تو ناباوری و ترس عجیبی از برخورد مرد با خودش درگیر بود و طعم تلخ و گس شامپاینی که اول لب های مرد رو تر کرده بود و بعد از ریخته شدن روی زمین سنگی سالن، باعث بوسه کوتاهی شده بود روی لب هاش مُهر نمناکی به جا گذاشته بود.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...