من فراموشی گرفتم، اسمت رو به خاطر نمیارم اما قلبم چهره بی نقص با چشمانی به تاریکی شب رو مدام برام یادآوری میکند...
تو صاحب قلبم بودی، تکهای از ترسیم تاریکی من... تکه ای از من که بعد از مرگم درون تابوتی تا ابد شبیه به زیباترین ارکیده وحشی زنده میمونه.مرینو_ 15 می 1901
***
هوای چهاردهمین روز اکتبر تاریک و مه گرفته بود، خستگی در تک تک استخوان های تنش رخنه و از میون رگ هاش در خونی کمرنگ و تلخ جاری شده بود و جونگکوک قدم هاش رو با طمانینه و بی حوصله بر میداشت، از پله ها پایین رفت و با دیدن جینو که با زیپ کیف پزشکی اش درگیر بود درحالی که مقابلش می ایستاد یکی از دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد.
_ درباره تصمیمت مطمئنی؟
نفسی عمیق کشید حالا که تهیونگ سالم بود بیشتر از هر زمانی از این تصمیم مطمئن بود، نباید و نمی خواست دوباره به مردی بازی رو ببازه که تمام این مدت همه زندگیش رو کنترل کرده و در مقابل تمام خواسته هاش سر تعظیم فرود اورده بود.
_ مطمئنم.
جینو از روی کاناپه بلند شد، سمت جونگکوک رفت و مقابلش ایستاد و درحالی که به سنگینی کیفش کوچکترین اهمیتی نمی داد با پوزخندی بی حس به چهره بی نقص خواهرزاده محبوبش خیره موند و بعد جمله اش رو با بی اهمیتی واضح زمزمه کرد:
_ ممکنه کل خانواده تبعید بشند. برات اهمیتی نداره ؟
یک قدم به جلو برداشت، حالا دوباره نقاب خونسردی روی چهره اش نشسته بود و جونگکوک با نفرتی عمیق به عکس خانوادگی که از گوشه چشم درست سمت دیگه سالن میدید خیره موند:
_ هرکسی هم بره مرینو کنار من میمونه.
_ ازت متنفر میشه. ازت خیلی متنفر میشه.
پوزخندی تلخ و دردناک پاسخ کوتاهی به سوال پسر مقابلش بود، نفس عمیق اش رو با یاداوری چهره به زنجیر کشیده و ترسیده مرینو آزاد کرد و بعد درحالی که چشم هاش رو تا چهره دایی جوانش بالا میبرد لب زد:
_ میدونم، میدونم درست لحظه ای که روبروش ایستادم اولین تیر تپانچه فرانسوی دست سازش رو تو قلب من خالی میکنه و من درست منتظر همون لحظه ام، اگر قراره بمیرم این مرگ رو ترجیح میدم جینو.
_ واقعا فکر میکنی بهش این اجازه رو میدم که به تو آسیب بزنه، تو به خوبی از نفرت بیش از حد من نسبت به اون پسر مطلع ای.
با کلافگی چرخی به چشم هاش داد، یک قدم بلند سمتش رفت و بعد در حالی که کلماتش رو به آرومی بیان میکرد لب زد:
_ هنوز هم فکر میکنی اینکه تنها فرصتت رو از دست دادی دلیلش تهیونگه.
_ هست، اگر اونروز تنها بخاطر حماقت احمقانه اش به اونجا نیومده بود، من حالا اون رو کنار خودم داشتم.
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...