It's started at 1996.in a famous theatre..
شب اولی که به صورتت نگاه کردم..واقعا ایمان اوردم تئاتر با زیبایی تو زیباست..
بهم نگاه کن..برام بخون..باهام حرف بزن..حتی اگه همش به خاطر یک نمایشنامه ی ساختگی باشه..
میخوام حسش کنم..اون لرزش صدات وقتی توی چشم هام زل می زنی و کلماتی رو به زبون میاری که گرچه واقعیت ندارن ولی من رو تا مرز جنون می رسونن..
درسته منی که..هر وقت ازم می پرسیدن عشق چیه..می گفتم یک حسی که انسان ها با پر و بال دادن بهش اون رو به دردسری بزرگ تبدیل می کنن..
اما دیگه درست نیست..شاید چون چشم هات رو دیدم.
و متوجه شدم چقدر به این خرافاتی که از چشم هات میخونم محتاجم..
و دقیقا وقتی پام رو روی صحنه ای گذاشتم که تو از قبل اونجا بودی.. تو جوری عشق رو برام معنی کردی که قسم خوردم تا وقتی خون توی رگ هام جریان داره..توی همین سالن تئاتر که شروع قشنگ ترین بخش از زندگیم بوده..به خیال احساس کردن عشق عجیبت برقصم..
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...