16

153 30 29
                                    


زیبایی فقط چشم های به خون نشسته ام توی انعکاس قهوه ی تلخ چشم هاش..

بوی دلنشین چای سیاه،همراه عطر گل های بگونیا و رز سفید و گل های همیشه بهار،خستگی تمرینات پی در پی و پایانی رو از تنشون بیرون می برد.
دو هفته از تمرینات بی وقفه ی گروه کوچیکشون برای نمایشنامه ی ریچارد و معشوقه ی گناهکارش می گذشت.و حالا اونها،بعد از انجام تمرین های طاقت فرسا،وقتی شوگا رو از اینکه تمام توانشون رو توی نمایش به کار می برن مطمئن ساختن.به تمرین های سختشون پایان دادن.
و حالا بعد از دو هفته که مثل برق و باد برای هر دو گذشته بود.حالا هر دو کنار هم ایستاده بودن و به صحنه ای نگاه می کردن که به افتخار اجرای فردا شب با گل و پرده و چوب های طرح دار تزئین می شد.
تهیونگ نگاهی به لبخند مضطرب جانگکوک انداخت.سقلمه ای بهش زد که اون رو به خودش آورد.
جانگکوک چند بار سرش رو به طرفین تکون داد.دستی به پشت سرش کشید و به تهیونگ نگاه کرد.مردی که حالا تنها دلیل تحمل این روز های سخت بود..
-میگم..تو استرس نداری؟
تهیونگ شونه های رو بالا برد و با بیخیالی گفت-نه.چه استرسی؟
-نمیدونم...حس عجیبی دارم.
دستی به چتری های فر جلوی چشم هاش کشید و همونطور که به سمت در خروجی نگاه می کرد گفت-لابد به خاطر بی تجربگیته.
-شاید.
جین چند جعبه ی دیگه رو کنار هم گذاشت و رو به جانگکوک داد زد-هی!هنوز لباس هات رو عوض نکردی؟باید بریم خونه!
جانگکوک دستی براش تکون داد و بلند گفت-الان میرم!
به سمت تهیونگ برگشت تا چیزی بگه.اما با دیدن نگاه خیره ش به نقطه ای،خط نگاهش رو دنبال کرد و به ناری رسید.
ناری آلتیری،شخصی که برخلاف اولین بار رو به رو شدنشون،سر هر بار تمرین به طور طلبکارانه براش پشت چشم نازک می کرد و به دنبال تهیونگ همه جا می رفت.و جانگکوک دلیل هیچکدوم از رفتار های دختر مو بور رو نمی فهمید..
-چته؟
با صدای جدی تهیونگ چند بار پلک زد.مثل اینکه ناخودآگاه به ناری خیره مونده بود.
آهی کشید و دستش رو تکون داد.
-خودمم نمی دونم.دیدم به ناری خیره شدی..
یک تای ابروش رو بالا برد و گفت-میشناسیش؟
-فقط یک بار با هم صحبت کردیم.
دوباره بهش نگاه کرد که با لبخندی زیبا مشغول صحبت با ارنستو بود.
-نظرت؟
-درمورد؟
با چشم هاش به ناری اشاره کرد و گفت-ناری دیگه.
چند لحظه به ناری خیره شد.هیچ نظر خاصی نداشت..
-خب..دختر خوشگلیه.
دوباره به تهیونگ نگاه کرد-حالا برای چی میپرسی؟
تهیونگ دستش رو توی جیب هاش برد و با بالا بردن شونه هاش با بیخیالی گفت-همینجوری.دوست داری مخشو بزنی؟
با غیظ گفت-معلومه که نه!دیوونه شدی؟
کمی لب هاش رو برچید و گفت-نه دیوونه نشدم فقط سوال پرسیدم.
نفسش رو فوت کرد و دستی روی جلیقه ی بافتنیش کشید و گفت-من چند بار سعی کردم.
یکه خورد.سمت تهیونگ چرخید و گفت-واقعا؟
سری تکون داد-آره خب.
-پس چی شد؟چرا...با هم نیستید؟..
پوزخندی روی لب های تهیونگ نشست.
-نخواست.منم اصراری نداشتم.
-به همین راحتی؟
کمی ناامید شده بود.اما از طرفی به خاطر شکل نگرفتن رابطه بینشون خوشحال بود..خودش هم نمی فهمید چش شده.
تهیونگ با نگاهی خنثی به پسر کوچک تر خیره شد و گفت-به همین راحتی.به قیافه من میخوره آدمی باشم که مرغم یک پا داره؟
-البته.مثل اینکه فقط برای روابط عاشقانه بادت میخوابه.
تک خنده ای کرد.جدیدا از کل کل های ساده بینشون لذت می برد.موهای جانگکوک رو بهم ریخت و از صحنه دور شد.
-دیگه از سر من گذشته برای عشق بجنگم.بخواد میاد نخواد هم آهسته محو می شه.
کم کم دور شد تا جایی که تشخیص دادنش بین عوامل پشت صحنه دشوار شد.
جانگکوک دستی به موهاش کشید و به راه رفته ی تهیونگ خیره شد.
-اشتباه می کنی کیم تهیونگ..
لبخند خاصی روی لب هاش نقش بست.
-عاشق نشدی که بدونی چطور مجبورت می کنه هر ریسکی رو به جون بخری.
-اوه جانگکوک اینجایی؟
به سمت صدایی که جدیدا بیشتر از هر شخصی اسمش رو صدا می زد چرخید و لبخندش رو بزرگ تر کرد.
-سنیور جی .چیزی شده؟
جیهوپ خندید و دستی به شونه ی پسر کشید.
-نمیشه یک بار هم که شده اسم مستعارم رو به طور کامل صدا بزنی؟
-سخته خب..عادت ندارم..
-باشه.بیخیال.
ضربه ای به کتفش زد و گفت-برای فردا آماده ای؟
اخلاق های عجیب مرد رو شناخته بود.
جیهوپ.مرد قد بلند و خوش اندامی که مربی رقص و مدیر گروه های کر و باله و رقص سنتی ایتالیا بود.مردی همیشه شاد و خوش بین که عادتش بود بچرخه و هر کسی که تنها گیر میاره رو به خوش و بش بگیره.حرف های عجیبی نظیر خواب زمستونی حیوانات و نظریهٔ ریسمان رو برای بقیه توضیح می داد و اصلا اهمیتی به چهره های در هم رفته و غیرقابل توصیفشون نمی داد. انگار خودش بود و دنیای خودش.همین خصوصیتش جانگکوک رو شگفت زده کرده بود.
البته نمی تونست انکار کنه،انرژی مثبت و نصیحت های ریز به ریز اون مرد عجیب باعث شده بود روحیه پیدا کنه.
سری تکون داد و گفت-آماده م!
-تهیونگ کجاست؟نمی بینمش.
به در خروجی اشاره کرد و گفت-همین الان رفت.
-برم یه سر بهش بزنم.هی.
انگشت اشاره ش رو جلوی بینی جانگکوک نگه داشت و با لبخندی عجیب و دوستانه گفت-اگه باز اذیتت کرد میدونی چیکار کنی!
پسر خجالت زده خندید و سر تکون داد.و جیهوپ سوت زنان راهش رو به سمت خروجی کج کرد و در همون حال،ترانه ای ایتالیایی رو با صدای گرفته و گرم نشده ای خوند.
از لحن بامزه ی جیهوپ خندید و بهش خیره شد که ناگهان کسی به شونه ش تکیه داد.
نگاهی به جین انداخت که خیره بهش نگاه می کرد.
-نشنیدی هی دارم صدات می زنم؟بجنب بریم خونه کلی کار داریم.
آهی کشید و گفت-بریم.
دست جین رو محکم گرفت و به دنبالش کیفش رو برداشت و از تئاتر خارج شد.
هوا رو به تاریکی می رفت و طیف رنگ دلنشینی رو ایجاد کرده بود.
نگاهی به خط های روشن تابش خورشید که ابر ها رو شکافته بودن انداخت و لبخندی زد.
-فردا روز بزرگیه.
سرش رو به سمت جین چرخوند و حرفش رو تایید کرد.
جین گفت-مطمئنی حالت خوبه؟
نفس لرزونش رو به سختی بیرون فرستاد و سرش رو پایین انداخت.نمی دونست چی باعث می شه جین بتونه به راحتی همه چیز رو از چهره ش بفهمه.
-اصلا خوب نیستم.دارم از استرس و نگرانی میمیرم..
مرد خندید و محکم به پشت پسر زد تا صاف تر راه بره.جین آدمی نبود که نصیحت کنه.خوب دلیل مضطرب بودن جانگکوک رو می فهمید.این احوالات فقط به خاطر یک نمایشنامه ای که بیش تر از صد بار هر صحنه ش رو تمرین کردن نبود.دلیلش قطعا مرد عبوس و بی اعصابی بود که طی این چند روز به طور غریبانه ای آتیشش نسبت به جانگکوک خوابیده بود.
آهی کشید و دستش رو توی مو های نسبتا بلند جانگکوک حرکت داد.
جانگکوک با لبخندی مردد گفت-سنیور بهم گفت بلندشون کنم.بهم میاد؟
جین لبخندی زد و به چشم های درشت و تیله مانند پسر خیره شد.
-خیلی بهت میاد.
تقریبا به خونه جانگکوک رسیده بودن.
-ممنون جین.از اینجا به بعد رو خودم می رم.
نگران به جانگکوک خیره شد و گفت-زیاد از حد فکر نکن.خب؟
سرش رو برای اطمینان خاطر دادن به جین تکون داد و گفت-خیالت راحت باشه،به خودم سخت نمی گیرم.
لبخندی زد و سوالی که همچنان توی ذهنش می چرخید رو آهسته به زبون آورد.
-مادر و پدرم...میان.مگه نه؟..
-قطعا میان.کای هم میاد.زیاد به این چیز ها توجه نکن همه چیز خودش پیش میره.برو بخواب.
اما حرف های جین به هیچ عنوان از اضطراب پسر کم نکرده بود.سری تکون داد و به سرعت در رو بست.
کیف حصیریش رو گوشه ی راهرو،نزدیک سطل مخصوص چتر و چوب لباس انداخت و همونجا روی زمین نشست.
-حس میکنم میخوام بمیرم..
احساسات متفاوتی توی ذهنش می چرخید و با کلافگی به پسر تحمیل می شد.
استرس اولین اجرا جلوی مردمی غریبه،انتظارات بالای شوگا به خاطر انتخاب شدنش به عنوان نقش اصلی،آرامش برای رفتار های تهیونگ و از همه مهم تر!اضطراب به خاطر خانواده ش.
از صمیم قلب میخواست که خانواده ش پیشش باشن.اجراش رو حتی با وجود اینکه خلاف هنجار های جوامع بود تماشا کنن و برای یک بار توی زندگی تباه شده ش بهش افتخار کنن.
و مهم ترین نکته این بود که،قولی که بهش دادن رو عملی کنن..
آهی کشید و به ساعت دیواری چوبی نگاه کرد.
-برای ساعت هشت بلیط دارن..پس الان باید توی راه باشن..
به سختی بلند شد.باید دوش می گرفت.دو روز بود که به خاطر تمرینات فشرده حتی وقت حمام رفتن هم نداشت.
بی توجه به بهم ریختگی وحشتناک خونه،حوله رُبدوشامبرش رو از روی چوب لباسی لق اتاق برداشت و خودش رو توی حموم پرت کرد.
بعد از اینکه از تمیز بودن تمام نقاط بدنش مطمئن شد.شیر آب رو بست و از وان بیرون اومد.
در حموم رو باز کرد که بخار ناشی از آب داغی که مصرف کرده بود کل خونه رو پر کرد.
آهی کشید و به سمت یخچال کوچیک توی آشپزخونه رفت.نگاهی به کابینت های زنگ زده انداخت و لیوان آبش رو روی سطح فلزی کابینت های کنار گاز گذاشت.
-قطعا با پس انداز این ماه باید یه خونه بگیرم.
میخواست آب بخوره که با صدای تق تقی که از در ورودی به گوشش رسید متوقف شد.
متعجب به هال رفت و گفت-قرار بود من برم پیش جین نه اون بیاد..
آب دهانش رو برای بار هزارم قورت داد و نگاهی به شیشه های توی دستش انداخت.
-چیش..چقدر طولش میده..
با پاش روی زمین ضرب گرفته بود که ناگهان با باز شدن در و نمایان شدن پسری برفی همراه با ربدوشامبری خاکستری و موهای خیس و مواج،چند لحظه خیره به صحنه ی رو به روش موند.
جانگکوک با دست پاچگی گفت-ت..تهیونگ؟؟؟؟
تهیونگ تک خنده ای کرد،دستی به گوشه ی لبش کشید تا لبخند مسخره ش رو پنهان کنه.
جانگکوک متعجب با چهره ای نگران گفت-اینجا چیکار می کنی؟؟!.
طولی نکشید که نگاهش به شیشه های شراب و جعبه ی کوچیکی کاساتا افتاد.
-اونها فرش کوبالدی ان؟
کیسه رو بالا گرفت و گفت-اوهوم.
لب هاش رو با زبونش تر کرد و گفت-حوصلم سر رفته بود.
در رو کامل باز کرد.تهیونگ رو شناخته بود.اون مرد هیچوقت نمیتونست به خودش اجازه بده تا بگه"اومده بودم تا با هم نوشیدنی بخوریم".
سرش رو تکون داد و تهیونگ وارد خونه شد.
-شـ..شرمنده خونه خیلی بهم ریخته ست..
تهیونگ نگاهش رو روی کتاب های انباشه شده و لباس های پخش شده روی مبل چرخوند.
-فکر می کردم وسواس داری.
جانگکوک با عجله جلو تر از تهیونگ وارد پذیرایی ای که هیچ شباهتی به پذیرایی نداشت،شد و هول هولکی چند تا لباس رو برداشت و سمت سبد لباس ها رفت.همه ی لباس ها رو توی سبد ریخت و دوباره به هال برگشت.
-وسواس فکری شاید.ولی مادرم همیشه به خاطر شلختگی من و برادرم غر می زد..
تهیونگ همچنان در و دیوار خونه رو با پوزخندی ناباور برانداز می کرد.انتظار هر نوع بهم ریختگی ای رو داشت،به غیر از این نوع.
با تردید و خجالت زده به مبل اشاره کرد و با لحنی عجیب به تهیونگ گفت-ل..لطفا بشین!باید لباس بپوشم.دارم سرما می خورم.
سمت اتاق کوچیکش رفت و به زور در کمد چوبی و خط و خش دار رو باز کرد.
به سرعت لباس آستین بلند سفیدی رو به همراه شلوار راحتی پوشید و موهاش رو با حوله خشک کرد.
نگاهی گذرا به تهیونگ که در سکوت روی مبل قرمز و لاستیکیِ براق نشسته بود،انداخت و دوباره دستی به موهاش کشید.
-خوبه دیگه..
با کلافگی دستی زیر چشم هاش کشید و با جدیت چرخید و از اتاق خارج شد.
از جلوی تهیونگ گذشت و به آشپزخونه رفت تا شاید بتونه بین اون همه خرت و پرت و ظروف روی هم انباشته شده،دو تا گیلاس تمیز رو پیدا کنه.
تهیونگ خیره به دست های جستجو گرد جانگکوک،لبخند محو زد و چونه ش رو به دست و دستش رو به زانوش تکیه داد.
انکار کردن زیبایی های صاحب خونه سخت بود.حتی تهیونگ هم میتونست زیبایی های غیر قابل وصف پسر رو ببینه.
پسری ساده که تنها گناهی که توی زندگیش مرتکب شده بود،عاشق شدن بود..
البته این دیدگاه،فقط دیدگاه خودش نبود.
با عجله گیلاس ها رو روی میز گذاشت و کنار تهیونگ روی مبل نشست.تعجبی نداشت چون توی خونه جز اون مبل پلاستیکی سه نفره،مبل دیگه ای نبود.
-بازم شرمنده به خاطر بهم ریختگی..
-بیخیال.من بی خبر اومدم.
جانگکوک شرمنده سر تکون داد و گفت-حالا میفهمم مادرم چرا می گفت خونه همیشه باید مرتب باشه.
خندید و ادامه داد-منطقش این بود هر آن ممکنه یکی بیاد.البته خونه ی ما شبیه عمارت بود دست به سیاه و سفید نمی زد.خدمتکار ها شب با پادرد می خوابیدن..
تهیونگ تک خنده ای کرد و با خیره شدن به جانگکوک گفت-خانواده ت ثروتمند ان؟
کمی سرش رو تکون داد و گفت-کم و بیش.همه ش به لطف سخت گیری های مادرم.البته سخت گیری هاش..
روش رو برگردوند و دهانش رو کمی کج کرد.سخت بود گفتن اینکه تباه شدن آینده ش هم قرار بود به خاطر تصمیمات سرسختانه ی مادرش شکل بگیره.
-هی.با فکر کردن به گذشته فقط خودت رو اذیت می کنی.بیخیال.من این همه راه نیومدم که بشینم به درد و دل گوش بدم و مست نکنم.
در شیشه ی شراب محبوب ایتالیایی،فرش کوبالدی رو باز کرد و توی هر دو گیلاس تا نصفه از نوشیدنی ریخت.
نگاهی به جانگکوک کرد و گفت-مشکلی که باهاش نداری؟
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت-نه فقط..همیشه قبل اجراهات مست می کنی؟
-به هر حال ما تا فردا شب وقت داریم.در حدی نمی نوشم که فردا نیاز به خونه نشستن و قرص خوردن به خاطر سردرد داشته باشم.
گیلاس مملو از نوشیدنی الکلی رو به دست جانگکوک داد.
جانگکوک با چشم هاش به جعبه ی کاساتا اشاره کرد و گفت-این یکی برای چیه پس؟
-برای اولین بار اومدن به خونه ت.هر چند اگه می دونستم چی در انتظارمه به عنوان هدیه برات خدمتکار استخدام می کردم.
محکم با آرنجش به تهیونگ سقلمه زد و با دلخوری گفت-مسخره م نکن!
تهیونگ خندید و کمی از نوشیدنی ش خورد.
-خیلی خب..
جانگکوک دستی به مو هاش کشید و نوشیدنی ش رو روی میز گذاشت.حقیقتا می ترسید.ظرفیت الکلش بالا نبود و همین بهش اجازه نمی داد حماقت کنه.اما از طرفی هم دلش نمی اومد بذاره تهیونگ تنهایی بنوشه.اون تا خونه ش اومده بود تا جانگکوک توی نوشیدن فرش کوبالدی معروف همراهیش بکنه و قطعا بی احترامی به حساب می اومد اگه تمام مدت به بالا و پایین رفتن حباب ها توی گیلاس خیره بشه.
تهیونگ به پشتی مبل تکیه داد و گیلاس رو کمی تکون داد.
-شنیدم فردا پدر و مادرت هم برای تماشای اجرا میان.حقیقت داره؟
-برادرم هم میاد.درسته.اینطور که خودشون گفتن..
-مشکلی باهاش نداری؟
گبلاس رو به لب هاش نزدیک کرده بود.اما با سوال تهیونگ،پایین آوردش و به چشم های خاموش و تلخ تهیونگ خیره شد.
-چطور؟
چشم هاش رو چرخوند و همونطور که به کتاب های روی طاقچه ی چوبی خیره شده بود گفت-ریچارد،پسری که دل به مردی قاتل می بنده و با سروده های اغوا گرانه و مملو از احساسات.همونطور که شیفته ی آپولوی خبیثش شده اون رو هم شیفته ی خودش می کنه.در پایان اولین بار بوسه ی شهوتی خودش رو با مرد رویاهاش تجربه می کنه اما کجا؟پشت در هایی که رو به جهنمی با طناب کاهی و صندلی سبز پلاستیکیه.
به چشم های درشت شده ی جانگکوک نگاه کرد و با ریلکس ترین حالت ممکن گفت-مشکلی نداری؟
-ام..
آب دهانش رو به زور قورت داد و به لیوان درخشان توی دستش خیره موند.
-عجیبه.ولی نه..من مشکلی با این نمایشنامه ندارم..شاید چون..تا حدودی تونستم به خودم اعتماد کنم.و می دونم هر چقدر هم قرار باشه به خاطر ناهنجاری این نمایش سرزنش بشم،در عین حال می تونم به بهترین نحو ممکن نقش خودم رو ایفا کنم.شاید اون موقع...
نفسش رو فوت مانند بیرون فرستاد که موجب خم شدن شونه هاش شد.
-شاید بهم افتخار کنن.و بفهمن پسرشون هم میتونه توی رشته ی مورد علاقه ش موفق باشه.
-آها.
تهیونگ دوباره گیلاسش رو به سمت دهانش برد.چیزی به رسیدن نوشیدنی به لب هاش نمونده بود که ناگهان با جمله ی جانگکوک.دستش از حرکت ایستاد.
-به هر حال..اون ها پای قولشون هستن..
کنجکاوانه نگاهش کرد-قول؟
سری تکون داد و دستی به صورتش کشید.نگرانی دوباره کل وجودش رو فرا گرفته بود.
-اگه به خوبی و خوشی بگذره و موفق بشم اینجا میمونم.وگرنه باید برگردم کره و..
به سختی نفس کشید و گفت-بازرگانی بخونم..
برای یک لحظه،تهیونگ به طرز عجیبی تونست احساس جانگکوک رو درک کنه و نگرانی و استرسش رو احساس کنه.
همین بین،قطره اشک لجبازی،بی سر و صدا از گوشه ی چشم جانگکوک سرازیر شد.
پس قضیه این بود.قول مسخره ای بین پسر و خانواده ش،برای تعیین آینده ای اون ها میخوان،یا خود پسر می خواد.
ناخودآگاه،دستش به سمت صورت جانگکوک رفت.
بدون اینکه بدونه داره چیکار می کنه،کف دستش رو روی صورت جانگکوک گذاشت و انگشت شصتش رو نوازش وار روی رد اشک مرواریدی پسر کشید.که باعث شد جانگکوک با چشم هایی از حدقه بیرون زده سرش رو همونطور که دست تهیونگ همچنان گونه ی سردش رو گرم می کرد،به سمتش بچرخونه.
تهیونگ نگاهش رو بین چشم های درخشان جانگکوک رید و بدل کرد و به آرومی لب زد-انقدر نگران نباش.با فکر کردن بهش فقط خودتو آزار میدی.
در سکوت ب هم خیره شده بودند.نه تهیونگ دستش رو از روی صورت جانگکوک بر می داشت،و نه جانگکوک دستش رو پس می زد..
بالاخره بعد از یک سکوت طولانی و طاقت فرسا.هر دو نگاهشون رو دزدیدن و خودشون رو با دید زدن طراف،مشغول نشون دادن.
-م..میگم..
سرش رو به سمت جانگکوک چرخوند و کنجکاوانه نگاهش کرد.
-امروز در مورد ناری..
-خب؟
-یعنی بهش علاقه مند..بودی؟
هر چند که از پرسیدنش می ترسید،بی مقدمه به زبون آورده بودش،تا کار رو از این سخت تر نکنه.
تهیونگ موشکافانه نگاهی به چهره ی مضطرب و مردمک های لرزون جانگکوک انداخت.چی انقدر در مورد این موضوع براش اهمیت داشت که این وقت شب،وسط چنین دیداری پیش کشیده شده بود؟
نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و بطری رو برداشت.دوباره لیوان رو پر کرد.
-شاید.
به نظر خودش،جواب ساده و بی منظوری داده بود تا فقط این بحث رو به اتمام برسونه.اما خبر نداشت همون یک کلمه چه آشوبی تو دل جانگکوک به پا کرده بود.
-شاید؟..
سری تکون داد و زبونش رو روی لب هاش کشید و از مزه ی عجیب و زننده ی شراب،کمی چشم هاش رو تنگ کرد.
-به هر حال.الان چه فرقی داره؟یه دوره ی کوتاه بود.که خب گذشت.
-این یعنی..الان دیگه علاقه ای بهش نداری؟
با تمسخر به کنجکاوی بی دلیل جانگکوک خندید و خم شد.
-واقعا جانگکوک؟چی انقدر نسبت به این موضوع اهمیت داره؟
وقتی چشم های منتظر جانگکوک رو دید،خنده ش رو خورد و صاف تر نشست.دوباره اخم کرد و به چهره ی جانگکوک خیره شد.
لبخند حریصی گوشه ی لبش شکل گرفت.دهنش رو کج کرد و با تکیه دادن جونه ش به دستش.انگشت اشاره ش رو به سمت پیشونی جانگکوک نشونه گرفت.
با هر کلمه ای که به زبون آورد،یک بار با انگشت اشاره ش،به آرومی ضربه می زد.
-من
هیچ
علاقه ای
نسبت
به
اون دختر
ن.د.ا.ر.م!اینو تو گوشت فرو کن و دیگه الکی سوال نپرس!
جانگکوک با نگاهی گنگ چندین بار پلک زد و روش رو برگردوند.ناگهان بی مقدمه لیوانش رو برداشت و تا قطره ی آخرش رو سر کشید.
تهیونگ دستش رو سریع جلو برد تا جانگکوک رو از نوشیدن تمام محتویات گیلاس جلوگیری کنه.اما دیر شده بود.
پسر چشم هاش رو با درد از شدت زنندگی شراب بست و سرش رو تکون داد.
-احمق!.
با پشت دست دهانش رو پاک کرد و از سردی ناگهانی ای که توی معده ش احساس کرد هیسی کشید.
از همون ابتدا تاثیرش رو احساس می کرد.اخمی کرد و با جدیت به چشم های تهیونگ خیره شد.
تهیونگ که انتظار چنین نگاه غصبناکی رو از جانگکوک نداشت،ابرو هاش رو بالا برد و متقابلا به چشم های جانگکوک خیره شد.
-امروز گفتی..تلاشی برای عشق و عاشقی نمی کنی..
بطری رو برداشت و دوباره لیوانش رو از نوشیدنی الکلی ایتالیایی پر کرد.
-منطقت از عشق چیه..که اینطوری میگی!
تهیونگ پوزخندی زد و به جانگکوکی که هر لحظه بیشتر تحت تاثیر داغی مشروب قرار می گرفت و عرق می کرد خیره شد.فکر نمی کرد ظرفیتش تا این حد پایین باشه.
-منطق؟هیچ منطقی برای عشق وجود نداره جانگکوک.بچه نباش.
سرش رو بالا گرفت و به مبل تکیه داد.نگاهش رو روی ترک های ریز و درشت سقف چرخوند و گفت-اگه عشق منطق می شناخت،بی مقدمه وارد دل آدم نمی شد که..
-یعنی به عشق باور نداری؟
-دیگه نه.بیشتر شبیه به جنونه.
مشتش رو به گونه ش تکیه داد و با لبخندی عجیب به جانگکوک نگاه کرد.
-تو که انقدر کنجکاوی،منطق خودت از این احساس چیه؟
قطعا اگه توی حالت عادی بود،از اینکه تهیونگ نظرش رو می پرسید تعجب می کرد.اما پلک های خسته و دهانش که نیمه باز بود و به تهیونگ خیره شده بود،اجازه ی هر واکنشی رو بهش می داد،به غیر از حیرت و تعجب.
خندید و چشم هاش رو برای چند لحظه بست.
-من؟شاید اگه قبلا ازم می پرسیدن...می گفتم یه خرافات،که آدم ها زیادی بزرگش کردن..
نگاه خاص و معنا دارش رو روی اجزای صورت تهیونگ چرخوند و با لبخند کجی گفت-الان؟میگم احساسی که جزء به جزء بدنت رو در بر میگیره..
دوباره گیلاسش رو به سمت لب هاش برد و اینبار برعکس دفعه ی قبل،فقط نصف محتوای داخلش رو سر کشید،البته همون مقدار کافی بود تا سنگینی و فشار سرش بیشتر بشه.
سرش رو تو فاصله ی میلی متری با تهیونگ نگه داشت و گفت-اصلا می دونی چرا میگن عشق عقل و منطق رو شکست میده؟
تهیونگ که از مکالمه همراه پسر مست لذت می برد،لبخند خبیثانه ای زد و مثل جانگکوک،چشم هاش رو ریز کرد و آهسته گفت-چرا؟
جانگکوک متقابلا لبخندش رو عمیق تر کرد.با انگشت اشاره به شقیقه ش ضربه زد و گفت-چون اونی که فرمان رو ارسال می کنه قلب نیست،مغزه،عشق توی قلب می مونه و روی مغز تاثیر می ذاره.اونجا قلب نگهش میداره..و اون احساس به قدری قویه که ذهن رو از کار میندازه..با افکار و منطق مغز بازی می کنه و وقتی به خواسته ش می رسه..به قلب می ره و تا ابدیت گوشه ای ازش مخفی می شه...
حقیقتا انتظار هر نوع زمینه ای رو داشت،الا چیزی که جانگکوک گفت.
ته دلش جور خاصی بود که دوست داشت توی خودش جمع بشه.
جانگکوک،دقیقا کنار آرنج تهیونگ سرش رو روی تکیه گاه مبل قرار داد و چشم هاش رو همراه با لبخند همیشگیش بست.
-به همین راحتی..
تهیونگ در سکوت به مژه های بلند جانگکوک چشم دوخته بود،کمی از مشروب خورد و آروم گفت-اینکه اون رو قبول داری،برای اینه که هیچوقت شکست عشقی رو تجربه نکردی..
-من همین الانش هم دارم تجربه می کنم..
یک تای ابروش رو بالا برد و کنجکاوانه به جانگکوک که دوباره بهش خیره شده بود،نگاه کرد.یعنی اون پسر عاشق شده بود؟
-اما خب،نمیشه ازش دست کشید.به قول معلم ادبیاتم،سرکوب کردن عشق مثل جمع کردن آب دریا با لیوانه.پس دستمونو میدیم به زمان و ذره ذره می سوزیم.
-اگه می دونستم انقدر ظرفیتت پایینه میرفتم پیش یکی دیگه..هر چند.
صاف نشست و دستش رو بالای سر جانگکوک قرار داد.
-حرف های قشنگی شنیدم.
تک خنده ی مصنوعی ای سر داد و گفت-الان باید نگران این باشم که وقتی حالت بهتر شد یادت نیاد؟بعید می دونم چیزی یادت بیاد..
نگاهی به ساعت دیواری انداخت که ده شب رو نشون می داد. باید می رفت.ولی آیا می تونست جانگکوک رو با این حال نا میزونش تنها بذاره؟
شونه ای بالا انداخت و زیر لب گفت-خودش خورد.به من چه..
نفسش رو همراه با کلافگی بیرون فرستاد و همونطور که در بطری رو با چوب پنبه می بست گفت-من دیگه باید برم.
-خیلی زوده..
به جانگکوک نگاه کرد و گفت-زود؟شاید چون سرمون داغه اینطور فکر می کنی..
بلند شد و بطری ای که چیز زیادی به خالی شدنش نمونده بود رو سر کشید و بعد از گذاشتن چوب پنبه.اون رو توی کیسه گذاشت و بلند شد.
جانگکوک هم به تبعیت از تهیونگ بلند شد و تا دم در باهاش رفت.
خندید و به بطری توی دستش اشاره کرد-کلکسیون شیشه شراب داری؟
-شاید.
به در تکیه داد و گفت-دفعه ی بعدی که اومدم خونه ت...نشونم بده..
دستش رو توی جیب شلوار نخی ش فرو برد و با نگاهی عمیق به جانگکوک خیره شد.
-سناریوی دوازدهم.دقیقه ی چهل و پنج..
از اینکه جانگکوک هم همین رو می خواست.خنده ش گرفته بود.
سرش رو جلو برد و تا حدی نزدیکش شد که نفس های داغ ناشی از تاثیرات فرش کوبالدیِ جانگکوک رو حس می کرد.
-اشتباه تو همینه ریچارد..
لب هاش رو در تماس کمی با لب های داغ و صورتی پسر نگه داشت و آهسته گفت-چون به راحتی آپولوت رو باور کردی..
لب هاش رو محکم به لب های خوش فرم پسر چسبوند و محکم بوسیدش.
تازه نبود.چون اون دو نفر طی این دو هفته،حداقل روزی دوبار این گناه زیبا رو مرتکب می شدن..
گاهی بی منظور هم رو به بهونه ی تمرین سناریو می بوسیدن،همچنین هر دو می دونستن که این بوسه ها،هیچ ربطی به نمایشنامه و صحنه نداره.دلیه..البته از دل یک نفر..
اما تهیونگ نمی دونست چی باعث می شه گاهی اوقات از ته دلش بخواد چندین و چند بار اون پسر رو ببوسه. اکثر مواقع، اون بود که پیشنهاد می داد سناریوی بوسه رو تمرین کنن. سعی می کرد بیش از حد طولانیش نکنه، اما چیزی درونش اون رو به چالش می کشید.
سعی می کرد با زخم زبان زدن به جانگکوک، همه چیز رو عادی نشون بده و کسی متوجه نشه تا چه خد از این موقعیت سوءاستفاده می کنه.
البته، جانگکوک هیچ مشکلی با این موضوع نداشت. اون از اینکه اینطور به بازی گرفته بشه، اگر خبردار هم بود،باز هم متوقف نمی شد.
تهیونگ که دید جانگکوک هیچ تلاشی برای جدا شدن نمی کنه،مکی به لب های سرخ پسر زد و سرش رو عقب برد.
-بگیر بخواب.اگه سردرد داشته باشی فردا جیهوپ من رو می کشه.
جانگکوک که از جدا شدن لب هاشون ناراضی به نظر می رسید، خندید و گفت-مگه میدونه؟
پشت به جانگکوک ایستاد و گفت-مگر اینکه تو بهش نگی.
بلند تر گفت-تا بعد!
جانگکوک غمگین از رفتن ناگهانی تهیونگ.دستش رو بالا گرفت و بی هوا داد زد-فردا میبینمت!بیا کنار هم..تلاش کنیم!
جوابی از جانب تهیونگ نشنید.پسر چشم هاش رو چرخوندو بعد از قرار دادن دستش رو پیشونیش زیر لب گفت-دارم تب می کنم"و در رو بست.
تهیونگ که از رفتن جانگکوک مطمئن شد.تک خنده ی حریصی زد و بطری توی دستش رو توی سطل آشغال پرت کرد.
-فردا چه شود..
تصورات جالبی از فردا داشت.هر دو داشتن.فردایی که به نوبه ای همه چیز رو در مورد مسائلی نجومی مشخص می کرد..

*****
درسته از دوازده گذشته ولی..
خب!این پارت طولانی ایه، پس مجبورم دو قسمتش کنم:>
منتظرش باشید~♡

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Where stories live. Discover now