«نگران نباش،همه چیز درست میشه».
بیمارستان بوی غم و اندوه و خشمی آتشین می داد.پرستار و مردم از کنارشون میگذشتن و کسی قرار نبود به اونها چیزی بگه.
جین با کلافگی دستش رو توی موهاش فرو برد و پارکت های راهرو رو شمرد.راهی برای آروم کردن خودش به ذهنش نمی رسید.داشت دیوونه میشد.
صدای دویدن کسی،توجهش رو جلب کرد.سرش رو بالا گرفت و نامجون رو دید که پریشون به سمتشون میدوید.
جلوی جین ایستاد.-معذرت میخوام..هوف..لیجونگ باید پیش_
با به آغوش کشیده شدن ناگهانی،حرفش نصفه موند.جین مرد رو محکم بغل کرد و با تمام وجود شروع به گریه کرد.
نامجون دستش رو پشت مرد کشید،می دونست جین چقدر روی جانگکوک حساسه. اتفاق راحتی نبود.نگاهش به جیهوپ،شوگا،و تهیونگ رسید و روی اون مرد قفل شد.
آشفتگی از سر و روش مشخص بود.موهاش رو به چنگ گرفته بود و سرش رو خم کرده بود.
عقب رفت و با دست هاش،اشک های جین رو از روی صورتش پاک کرد.
-گریه نکن جین،میدونی اگه جانگکوک اینطوری ببینتت چقدر اذیت میشه؟.
جین رو به زور روی صندلی نشوند و شونهاش رو لمس کرد.مرد نگران و مضطرب بود.
به جیهوپ نگاه کرد.معلوم بود اون هم همراه جین و تهیونگ،کل دیشب رو توی بیمارستان گذرونده بودن.
-وضعیتش خوبه؟.جیهوپ بینیش رو بالا کشید و انگشت هاش رو روی چشمهاش مالید.شوگا بستهی سیگار رو توی دستش جا به جا کرد و گفت-هنوز بهوش نیومده.دکتر امیدی به زود بهوش اومدنش نداره.به نظر میرسه تاندون پاش آسیب دیده،همچنین مخچهش.خیلی میترسن نکنه فلج بشه.
جین زیر دستش می لرزید.فشاری به دستش داد و به جین گفت:باشه..باشه.امیدت رو از دست نده خب؟اون قویه.-نمی دونم باید به چی فکر کنم..
سرش رو بالا گرفت.تهیونگ دورتر از همهشون،روی صندلی نزدیک به اتاق جانگکوک نشسته بود.بوی خشم و غرامتزدگی ازش بلند میشد.عجیب بود.انتظار نداشت اون رو اینجا ببینه.درواقع اون مرد همچین هم به جانگکوک اهمیت نمی داد.
سمتش رفت و کنارش نشست.تهیونگ هیچ عکس العملی به حضورش نشون نداد.قبلا هم تهیونگ رو اینطوری دیده بود.
چندین و چند سال پیش،باز هم توی چنین موقعیتی بودن.و اون موقع،نامجون دست تهیونگ رو گرفته بود.
الان به نظر نمی رسید واقعا اجازهی این کار رو داشته باشه.
-تهبه سختی سرش رو بالا گرفت و به نامجون نگاه کرد.خیلی وقت بود که اینطوری صداش نزده بود.
درواقع،خودش بود که باعث شده بود صمیمیت بینشون از بین بره.
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...