اسمشو میذاریم special part.
جانگکوک که حالا با داد مرد،شرمنده تر به نظر می رسید،سرش رو پایین انداخت و از شدت فشار بغض،لبش رو گزید.
-اینجا چه خبره؟!شوگا نگاهی به اطراف انداخت .همه حاضر و آماده ایستاده بودن و گریمور ها و استالیست ها داشتن کار های پایانی رو تکمیل می کردن.به جز یک نفر.کسی که کل نمایش به اون بستگی داشت.
می خواست قدمی به سمتش برداره که ناگهان دست کسی مانع جلو اومدنش شد.تهیونگ جدی به شوگا نگاه کرد و گفت-من حلش می کنم.
شوگا نفس عمیقی کشید و بلند گفت-همگی!بیرون!اینجا یکم کار داریم!همه بازیگرها سری تکون دادن و در کنار گریمور و استایلیست هاشون از اتاق خارج شدن.البته به جز تهیونگ و جانگکوکی که چیزی به گریه کردنش نمونده بود.
گریمور نگاه غضبناکش رو روی جانگکوک ثابت نگه داشت و در همون حال،کیفش رو جمع و جور کرد.
داشت به سمت در می رفت که ناگهان با ظهور تهیونگ جلوش،قدمی به عقب برداشت و گیج و منگ به تهیونگ نگاه کرد.عجیب بود که قد اون مرد بیست و نه ساله ازش بلند تر بود و همین اعتماد به نفسش رو فروکش کرد.
چشم های سرد تهیونگ،سرما رو به فرق سرش می رسوند.از شدت بی حسی قلبش رو می لرزوند و پاهاش رو سست می کرد.
تهیونگ انگشت اشاره ش رو تهدید آمیز جلوی گریمور نگه داشت و طبق معمول بدون در نظر گرفتن اختلاف سنیشون آهسته گفت-دفعه ی بعدی که خواستی داد بزنی،حواست باشه کی جلوت نشسته..
مرد آب دهانش رو به زور قورت داد و با تکون دادن سرش،عذر خواهی مختصری کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.تهیونگ در رو محکم بست و قدم به قدم به جانگکوک نزدیک تر شد.
صندلی رو کمی جلو تر کشید و روی دسته ش نشست.نگاهی به جانگکوک که سرش رو به قدری پایین گرفته بود که مو های نسبتا بلند و مواجش بهم ریخته روی پیشونیش نشسته بود،انداخت و کمی سرش رو کج کرد.
-خب؟جانگکوک که تا اون لحظه به زور جلوی خودش رو گرفته بود.سرش رو بالا گرفت و با جاری شدن اشک هاش،به تهیونگ فهموند که چقدر احمقانه بهش اعتماد داره و حضورش براش مثل یک سرپناه برای نشون دادن احساسات واقعیش می مونه.
-خب؟خب؟؟اخمی کرد و با ناراحتی به چشم های تهیونگ که هر لحظه بی حس تر می شد،نگاه کرد.
-تهیونگ،با این وضعم نمیتونم انجامش بدم..قلبم داره منفجر میشه..از حس تنهایی،از حس بی کسی..از استرس و نگرانی اجرا.اگه بیام روی صحنه هم خودم رو نابود می کنم هم آبروی شوگا سنیور رو با خاک یکسان می کنم.تو بودی چنین ریسکی رو قبول می کردی؟
کمی فکر کرد و خیلی ریلکس گفت-آره.
جانگکوک با کلافگی پلک هاش رو روی هم فشرد و آهی کشید.
-ولی من مثل تو نیستم.من نگرانم.نگران اینم که با همین اشتباه فرصت کارکردن توی لا فنیچه ی رویایی رو از دست بدم.به نظرت اهالی این تئاتر،من رو می بخشن؟
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...