6

176 39 32
                                    

جین بشقاب رو هل داد و خودش رو روی صندلی ولو کرد.

-واااای چقدر خوردم.کل این یک هفته رو جبران کردم.

نامجون همونطور که دور دهان لیجونگ رو با دستمال پاک می کرد گفت-مگه شام نمیخوردی؟

-نه بابا.فقط قبل خواب شیر می خوردم.کل سیستم بدنیم ریخت به هم.

خندید و نگاهی به تابلو های خانوادگی جین که رو به روشون به روی دیوار با چینش خاصی قرار داشتن انداخت.

-اونجوری بهشون نگاه نکن.اونا دیگه ارزشی ندارن.

متعجب به تغییر ناگهانیش نگاه کرد و گفت-هم؟برای چی؟

بینیش رو بالا کشید و با اخم گفت-چند سال میگذره؟

-عام...بیست و چهار سال؟

-تو این بیست و چهار سال دیدی یکیشون بیاد؟

-راستش..نه..

-خب دیگه.

دست به سینه شد و با لبخند به لیجونگی که با دهان پر نگاهش می کرد خیره شد.

-بابا!

نامجون و جین هر دو متعجب به لیجونگ نگاه کردن.

نامجون گفت-پسرم چیزی شده؟

اما لیجونگ بدون اینکه نگاهی به پدرش بکنه دوباره رو به جین گفت-بابا!

جین متعجب گفت-ها؟

-باید بگی بله!مگه باباها نمی گن بله؟

-باشه حالا!بله؟

-چرا با بابا نامجون ازدباج نمیکنی؟

هر دو همزمان بلند داد زدن-هااااااا؟؟؟

جین با ابرویی تیک برداشته گفت-لیجونگ عمو چی داری میگی؟

-ولی من بابا می خوام.

نامجون که در تلاش بود پسرش رو قانع کنه،پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و گفت-پسرم من اینجا کشکم؟

-خو تو قایم موشک بازی بلد نیشتی!

جین قهقهه ای زد و رو به نامجون گفت-به نفعته بیشتر با بچت بازی کنی!

با تاسف سر تکون داد که ناگهان صدای زنگ بل بلی در هر سه رو متعجب کرد.

جین نگاهی به ساعت انداخت،همونطور که از روی صندلیش بلند می شد گفت-این وقت شب کی میتونه باشه؟

سمت در رفت و با کمی تردید بازش کرد.

اما ناگهان با دیدن جانگکوک که ملتمسانه جعبه ای رو توی دستش فشرده بود،بی مقدمه در رو توی صورتش بست.

جانگکوک از حرکت ناگهانی جین توی شوک رفته بود،آهی کشید و بلند گفت-جییین.این چه کاریه؟..

لحن دلخور و در عین حال حرص دار جین بیشتر اذیتش می کرد.

-برو پیش همون تهیونگ که به خاطرش قرار با ما رو لغو کردی!

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Where stories live. Discover now