ای کاش هیچوقت صحنه ی بوسه رو تمرین نمی کردیم..
ساعت به تندی گذشته بود،و حالا هر دو بعد از انجام شش سناریوی طولانی و سخت،روی مبل ها ولو شده و از خستگی نفس نفس می زدن.
تهیونگ موهاش رو بهم ریخت و زیر لب گفت-گرمه..گرمه..
جانگکوک با چشم های نیمه باز بهش نگاه کرد و گفت-بازم خوب پیش رفتیم مگه نه؟..با همون خستگی،سر تکون داد.
پوفی کرد و بلند شد،به سمت راه پله رفت و گفت-میرم لباسم رو عوض کنم،گرسنه ت نیست؟.جانگکوک بلند گفت-نه!
اما شکمش چیز دیگه ای می گفت.صدای قار و قور شکمش از گوش های تیز تهیونگ دور نموند.
پوزخندی زد و به ساعت نگاه کرد.-الان هاست که بیاد.
و سوت زنان از پله ها بالا رفت تا لباسش رو عوض کنه.
جانگکوک سرش رو کاملا خم کرد و به سقف چوبی خیره شد،این خونه واقعا حس عجیبی بهش می داد..حسی مثل خونه ی اشراف زاده های دهه ی شصت اروپا،ساکت اما دلنشین..و در عین حال دردناک و خوفناک،ترکیبی از تمام احساسات غریبانه.به لباس های خودش نگاه کرد و گفت-اره..با این لباس ها قطعا یکی از همون شاهزاده ها شدم.
-منم لابد پادشاه.ترسیده صاف نشست و به تهیونگ نگاه کرد.
-چرا انقدر ساکت راه میری؟شونه بالا انداخت و دوباره به سمت راه پله ها چرخید و گفت-بیا بالا،بالکن،پاستا سفارش دادم تا نیم ساعت دیگه می رسه.
متعجب پشت سر تهیونگ از راه پله ها بالا رفت و گفت-شخصا میارن دم خونه ؟؟سرش رو تکون داد و اروم گفت-عزیز دل یه آشپز باشی این خدمات نصیبت می شه.
قطعا هر کس دیگه ای بود،این عادی بودن رو نادیده می گرفت،اما این ها از چشم جانگکوک دور نمی مونن،اون می تونست بفهمه تهیونگ در چه حد داره تلاش می کنه تا همه چیز رو عادی جلوه بده و فضای آرامش بخشی رو براش بسازه،و همین کافی بود تا برای قدردانی از تلاش تهیونگ،لبخند بزنه.
تهیونگ در های بزرگ رو هل داد و با باز شدن در ها،باد خنکی صورت هاشون رو نوازش کرد.
جانگکوک،ذوق زده از منظره ی چشم گیر جلوش،میله های محافظ بالکن رو چسبید و از کمر به بالا خم شد.
نمیتونست برق چشم هاش رو پنهان کنه.در نتیجه ناباورانه داد زد-وهاااا چه چشم انداز قشنگی!!
تهیونگ،سکوت کرد و فقط با نیشخندی گوشه ی لبش،روی صندل فلزی نشست و پا روی پا انداخت.
نگاهی به سر تا پای جانگکوک انداخت،قطعا اون پسر وقتی با چنین چیز های مبتدی ای ذوق زده می شد،خیلی شیرین به نظر می رسید.
جانگکوک با همون چشم های براق به تهیونگ نگاه کرد و گفت-چه حسی داره هر روز با این صحنه مواجه می شی؟؟
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...