17

147 32 21
                                    


صبح دلنشینی بود.به همراه قهوه ی داغ و تکه ای فوکاچیا(یک نوع نون ایتالیایی ضخیم شبیه به خمیر پیتزا)راهی تئاتر شده بود تا عزیزانش رو توی چنین روز با شکوهی همراهی بکنه.

طی رسیدن به مقصدش خیلی ها رو دید و باهاشون سلام و احوال پرسی می کرد.بزرگ ترین خصلتش همین بود.شال گردن طرح آفتاب گردون گلدوزی شده اش رو جلوی دهانش نگه داشت و از شدت حس خوب صبح سرد و پاییزیِ ونیز نفس عمیقی کشید.بالاخره هوای سرد به جزیره‌ی زیبای اونها هم رسیده بود.البته هنوز هم ظهر های گرمی داشت.

-حس و حال این روز ها،حیفه که چند وقت دیگه باید دلتنگش بشم.
نگاهی به پرچم های بالای ورودی لا فنیچه،که با وزش ملایم باد مثل امواج دریا حرکت می کردن انداخت و لبخندش رو تمدید کرد.
-بریم که داشته باشیم!

قدم هاش رو تند تر کرد و وارد تئاتر شد.نگاهش رو به دور و بر چرخوند.اما هنوز شلوغ نشده بود.
نگاهی به ساعت مچی ش انداخت.ساعت نه و نیم صبح رو نشون می داد.

لب هاش رو برچید و راهش رو به سمت پشت صحنه،جایی که می دونست پاتوق بهترین دوستشه کج کرد.
سرش رو از در رد کرد و نگاهش رو دو تا دور محوطه ی اتاق چرخوند.

با دیدن شوگا لبخند درخشانش تمدید شد.طبق معمول مثل خودش مشغول خوردن فوکاچیا و قهوه برای صبحانه بود.
همین تشابه ها باعث گره خوردن روحشون به هم شده بود. هیچکس توی تئاتر، نمی تونست باور کنه این دو نفر به نوبه ای صمیمی ترین و مهم ترین شخص زندگی همدیگه اند.
به قصد جلب توجه مرد، قدم های محکمی برداشت تا صدای برخورد چکمه های مشکی و عجیب غریبش به پارکت های چوبی اتاق استراحت نظرش رو جلب کنه.

شوگا سرش رو بالا گرفت و با دیدن جیهوپ.لحظه ای چشم هاش برق زد.
-هوسوک؟زود اومدی..
لبخندی زد و کنار نویسنده ی خسته و بی حوصله اش نشست. انگشت اشاره اش رو جلوی بینی خودش نگه داشت.چکمی زد و گفت-جیهوپ!

شوگا چشم هاش رو چرخوند و گفت-خیله خب.عادت ندارم اینجوری صدات کنم.

سپس دوباره به جیهوپ نگاه کرد و گفت-اینجا چیکار می کنی؟ امروز که خبری از تمرین نیست.
-با خودم گفتم بیام تا به جانگکوک کمک کنم.

اخمی کرد و گفت-چی در مورد اون بچه تازه وارد انقدر مورد توجهت واقع شده؟

جیهوپ خندید و جرعه ای از قهوه ش رو به همراه گازی از فوکاچیاش نوشید.
-من چیزی رو میبینم که شماها نمیبینین.
-مثلا؟

از گوشه ی چشمش به شوگا نگاه کرد و گفت-نگرانی هاش رو
شوگا نچی کرد و گفت-واقعا انتظار داری بین این همه درگیری، نگرانِ نگرانی های یک آدم دیگه باشم؟!

از لفظ عجیب شوگا بلند خندید و قهوه ش رو روی میز رو به روشون گذاشت.

-نه دیگه.نیاز نیست نگرانِ نگرانی های اون بچه باشی.باید نگران این باشی که نگرانی هاش تاثیری روی نمایش نداشته باشه.

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Where stories live. Discover now