جانگکوک دست تهیونگ رو که دور شونه ش بود،محکم گرفت و دست دیگه ش رو که دور کمر مرد بود و از افتادنش جلوگیری می کرد،محکم کرد.
هر چند که حالا تهیونگ خیلی ریلکس راه می رفت،اما هر لحظه ممکن بود روی زمین بیفته.اون مرد حتی توی مستی هم زیاد حرف نمی زد.بر خلاف آشنایانش که موقع مستی زیر و بم زندگیشون رو لو میدادن.
به خونه ی خودش رسیده بود.نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت-با خونه ی من مشکلی نداری؟.
چشم های تهیونگ بسته بود.سکوتش چیزی رو مشخص نکرد .جانگکوک پوفی کشید و خطاب به خودش گفت-ببین از کی دارم میپرسم.به هر حال_
در همون حالت که همچنان کمر تهیونگ رو محکم گرفته بود،دنبال کلیدش گشت.
-مشکلی هم داشته باشی به خودت مربوطه!.
در رو باز کرد و تهیونگ رو به داخل هل داد.از سنگینیِ مرد کتفها و دستهاش درد گرفته بود.
-مراقب پله ها باش!
وارد خونه شد.از پذیرایی کوچیک و مستطیلی گذشت و به اتاقش-که تنها اتاق موجود توی خونه بود- رسید.تهیونگ رو با احتیاط روی تخت قرار داد،اما مرد حتی نمیتونست سنگینیِ سرش رو تحمل کنه.خودش رو روی تخت دراز به دراز انداخت و فنرهای زنگ زدهی تخت به صدا دراومدن.
جانگکوک سرش رو کج کرد و قدمی به سمتش برداشت.بالا پایین شدن قفسهی سینه و نفسهای منظمش،به پسر فهموند خوابش برده.پوفی کرد و کمی بدنش رو تکون داد.سرِ خودش هم بابت چند شات شراب داغ بود.اما نه به اندازهی تهیونگ.دست به کمر شد و گفت:
-یعنی لباس های من اندازه ی تهیونگ می شه؟نه من چاقم نه اون..
نگاهی به عضلات شکمش انداخت و خندید-نمیفهمم..
به سمت مرد رفت.تهیونگ به خودش میپیچید و معلوم بود اصلا با اون کت و شلوار احساس راحتی نمیکنه.
روی مرد خم شد و با احتیاط،کراوات و کتش رو در آورد.به آرامی دست برد تا دکمههای پیراهن سفیدش رو باز کنه.اما ناگهان دستش،توسط تهیونگ کشیده شد.فریاد کوتاهی از ترس زد اما نتونست دستش رو عقب بکشه.تهیونگ طی یک حرکت غیر منتظره،جای خودش رو به جانگکوک عوض کرد.غلتی خورد و روی پسر خیمه زد.
-مممم
وحشت زده به چشمهای نیمه بازِ تهیونگ نگاه کرد.دست دیگهاش رو بالا آورد تا مرد رو از خودش دکر کنه،اما تهیونگ حتی در عالم مستی هم از اون سریع تر بود.هر دو دستش رو به یک دست گرفت و بین قفسهی سینههاشون قفل کرد.
جانگکوک گفت-داری چه غلطی میکنی؟به خودت بیا تهیونگ!.
خودش رو تکون میداد.اما تهیونگ هیچ حرکتی نمیکرد.زیر لب حرفهای نامفهومی میزد که جانگکوک نمیتونست به درستی بشنوه.
-مستی تهیونگ.دست هات رو بردار...لطفا!..
جانگکوک از شدت هیجان نفس نفس می زد و کمی ترسیده بود.واقعا در برابر اون مرد بی دفاع به نظر می رسید.
دست هاش رو به سینهی تهیونگ فشار داد و گفت-به خودت بیا..
اما انگار تهیونگ صدایی نمی شنید.درگیر خاطرات توی ذهنش بود و محو تماشای بدن جانگکوک شده بود.
چشم های خمارش رو به لب های جانگکوک رسوند وآرنجش رو کنار سر پسر قرار داد.
کاری که مغزش بهش فرمان می داد رو شروع کرد.لب هاش رو به سمت لب های رنگ پریده ی جانگکوک برد و چشم هاش رو بست.
جانگکوک نمیتونست حرکت کنه.فقط نگاه ترسیده ش رو به تهیونگ داده بود و تلاش می کرد دست هاش رو تکون بده،اما مرد قوی تر از این حرف ها بود که بخواد با یک ضربه ی ساده عقب بره.مخصوصا حالا که مست و ز غوغای جهان فارق سیر می کرد و فقط به یک چیز فکر می کرد.بوسیدن اون لب ها که هر لحظه بیشتر شبیه به لب های معشوقه ی کابوس های شبانه ش می شدن.
بدون لحظه ای وقفه،شروع به بوسیدن جانگکوک کرد.و پسر رو غرق لذت ناگهانی ای کرد که هیچکس نمیتونست از اون گودال نجاتش بده.
این بوسه با تمام بوسه هایی که تا الان با مرد تجربه کرده بود فرق می کرد.اون بوسه عشق رو بهش منتقل می کرد.با ولع لب هاش رو می بوسید وبا آرومی می مکید.
اون بوسه در عین وحشیانه بودنش با ملاحظه و احتیاط پیش می رفت.و تمام این احساسات برای جانگکوک بیش از حد غریبه بود.
اما تهیونگ به طور ناخودآگاه،زبونش رو وارد دهان جانگکوک کرد تا بوسه ی اشتباهشون رو عمیق تر کنه.
و قطعا یک مرد مست به احساسات فرد مقابلش توجهی نمی کنه
.اون از کجا می دونست جانگکوک هرگز چنین چیزی رو تجربه نکرده بود؟.تا اون موقع،جانگکوک هرگز تصور نمیکرد با کسی،فرا تر از لمس لب پیش بره.
شاید اگه هوشیار بود از بی تجربگی پسر متوجه می شد.اما الان تنها دقدقه ی اون مرد چشیدن طعم لب های سرخ شده ی پسر بی دفاع بود.
جانگکوک که مسخ حس جدید اون بوسه شده بود.حرکت دیگه ای برای جدا کردن تهیونگ از خودش نمی کرد.عشق راه گرفته به قلبش به حدی شعله ور شده بود که عقل و منطقش رو از کار انداخته بود.
اما طولی نکشید که حرکت چیزی روی پهلوش احساس کرد.انگشت های تهیونگ بودن که پهلوش رو نوازش وار لمس می کردن و همچنان به بوسیدنش ادامه می دادن.
لحظه ی بعد تهیونگ،لب هاش رو از لب های سرخ پسر جدا کرد و زبونش رو به داخل دهانش برد و به جانگکوک نگاه کرد.
پسر نفس نفس می زد.هم از هیجان و هم از شدت تنگی نفس به خاطر بوسه ی فرنچشون.چشم هاش رو بسته بود و شرم و خجالت بهش اجازه ی باز کردن چشم هاش رو نمی داد.نمیخواست انعکاس خودش رو توی چشمهای تهیونگ ببینه.
هر چند که تهیونگ مست بود.
کنار گوش جانگکوک،با صدایی عجیب زمزمه کرد-تو کِی انقدر زیبا شدی؟..
اما جانگکوک به قدری تحت تاثیر حرکات تهیونگ بود که نمیتونست تشخیص بده مخاطب تهیونگ،دقیقا چه کسیه..
تهیونگ بوسه های ریز و درشتی روی ترقوه ی برجسته ی پسر که کاملا توی دیدش قرار داشت،گذاشت و چندین بار تکرارش کرد.فاصلهی بین گردن تا خط فک پسر رو میبوسید و نفسهای داغش روی پوست خوش رنگ و براق پسر،اون رو به قلقلک مینداخت.
تا جایی که جانگکوک به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا صدایی شبیه به ناله کردن از بین لب هاش خارج نشه.
دست تهیونگ،به کمربند پسر رسید.جانگکوک میخواست متوقفش کنه،اما توانی توی بدنش نمیدید.دستهاش بابت حملکردن تهیونگ کرخت بود و دست از تلاس برداشت.نمیدونست چی در انتظارشه،اما هرچی که بود،به نظر میرسید جانگکوک دیگه نمیتونست از وقوعش جلوگیری کنه.
اما با این وجودش،از حسیکهتوی بدنش میپیچید چندان ناراضی به نظر نمیرسید.
انگشتهای کشیدهی تهیونگ،بین کمربند و شلوار پسر قرار گرفتن.سعی میکرد با یک دست کمربند پسر رو باز کنه.سرش را کمی بالا گرفت.دردی توی گردن جانگکوک نشست.تهیونگ سرش رو چرخوند و چند ثانیه با جانگکوک چشمتو چشم شد.گونههای سرخ پسر رو از نظر گذروند و سمت دیگهی گردنش رو نشونه گرفت.
جانگکوک خودش رو برای شنیدن صدای قفل کمربند اماده کرده بود.
ناگهان،پلک هاش روی هم افتاد و سرش رفته رفته روی محوطه ی خالی شونه و سر جانگکوک فرود اومد.دست هاش از حرکت ایستاد و مثل یک ماشین،خاموش شد.
جانگکوک متعجب پلکهاش رو از هم باز کرد. نگاهش رو چندین بار روی بدن تهیونگ جا به جا کرد.
یکه خورد.واقعا تهیونگ غش کرده بود؟.
تهیونگ،لبخند مسخره ای زد و توی خواب و بیداری،دم گوش جانگکوک زمزمه کرد-مارلنا..برگرد خونه..
و به ثانیه نکشید که صدای نفس های منظمش،به جانگکوک فهموند مرد روش حسابی غرق در خواب شده.
چیکار باید می کرد؟بدنش گر گرفته بود.چطور می تونست این حس رو از بدنش بیرون کنه؟.
داشت وارد معاشقه با مردی مست می شد.که مرد وسط معاشقه خواب رو به حرکت دادن بدنش ترجیح داده بود.
با تمسخر به وضعیت افتضاحی که توش بود ،خندید.چشم هاش رو چرخوند و سرش رو روی بالشت انداخت.دستهاش رو از زیرِ مرد خارج کرد و روی شونههای تهیونگ قرار داد.کلافهشده بود.
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و زیر لب گفت-چی به روزم آوردی تهیونگ..ببین چی به روزم اومده که الان توی چنین موقعیتی موندم..
به سختی بدن تهیونگ رو به سمت دیگه ی تخت پرت کرد و بهش خیره شد.غرق در خواب بود و به آرومی نفس میکشید.انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش مشغول به چه کاری بوده.
دستش رو تکیه گاه سرش قرار داد و به چهره ی تهیونگ نگاه کرد.نیمچه لبخندی گوشه ی لبش نقش بست.
-خوب شد الکل نخوردم..
ناگهان با یادآوری چیزی،همراه با همون لبخند اخم ریزی کرد و آهسته با خودش گفت-مارلنا؟آفرودیته؟این اسم ها چیه امشب می شنوم؟..
انگار معاشقه ی نصفه و نیمه با اون مرد.تاثیراتی بر زبان ایتالیایی ش هم گذاشته بود.
وگرنه باید می فهمید مارلنا،معشوق معنا می شد..********
کم کم داریم به آخرین پارتهای باقی مونده نزدیک میشیم و بعد از اون،خودم دوباره باید وارد عمل بشم.تمام سعیم رو میکنم که باز هم سناریوهای خوب براتون بنویسم.اما از طرفی بابت شروع دوبارهی مدارس،ممکنه تایم آم جا به جا بشه.
ممنون میشم اگه به بلک،همینطور که تا الان بودید،عشق بورزید:>♡
لذت ببرید♡
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...