-سه هزار یورو؟؟؟؟؟؟؟
شوگا و جیهوپ در حالی که با هم نامه ی مخصوص رو جلوی چشم هاشون نگه داشته بودن،با صدای بلند فریاد زدن و به هم نگاه کردن.مردمکهای هردو از شدت حسرت و ناباوری میلرزید.
نامجون سوتی زد و گفت-ایول!بانک چه دست و دل باز شده!.
-یعنی ممکنه بین اون همه تماشاچی رئیس بانکی کوفتی چیزی بوده باشه؟چرا انقر ناگهانی باید قرار داد ببندن؟
و قبل از اینکه جیهوپ بخواد چیز دیگه ای بگه،شوگا برگه رو محکم از دستش کشید و به سمت اتاقک سیستم نورافکن ها رفت و بلند داد زد-ویتوریو!!!!
جیهوپ دست هاش رو توی جیبش فرو برد و با لبخندی بزرگ به شوگا خیره شد.
-خوشحالی خیلی بهش میاد.
-موفقیت دل همه رو روشن می کنه..این حال شوگا رو هم مدیون اون دوتاییم.
ناگهان رو به نامجون گفت-خبری ازشون نداری؟دیگه باید پیداشون می شد.ساعت از دوازده گذشته.
نامجون شونه هاش رو بالا انداخت و گفت-نتونستم برم خبرشون رو بگیرم.جین تا خود صبح بالا می آورد.
جیهوپ بلند خندید و گفت-اون لعنتی هیچوقت با ملاحظه نبوده.
نامجون هم متقابلا لبخندی زد و گفت-برای همینه که دوستش دارم..
چهره ی جیهوپ،لحظه ای رنگ باخت.
-قرار بود وقتی بر می گردم خبر رابطه تون رو بهم بدی.آهی کشید و گفت-بیخیال شو مرد.من مثل تو و بقیه ریسک پذیر نیستم.کسی جز جین رو ندارم.اگه به خاطر چنین احساسات مسخره ای از خودم دورش کنم دیگه نمیتونم درست زندگی کنم.
-پس بشین و تماشا کن که چطور تا سال های آینده ازدواج می کنه.
نفس نامجون توی سینه ش حبس شد.دست های یخ کرده ش رو به هم قفل کرد و با اخم گفت-مجبوری چنین چیز هایی رو بهم یادآوری کنی؟
و جیهوپ،طبق معمول وقتی می خواست حرفی رو کاملا به کسی گوشزد کنه.توی صورت نامجون خم شد و انگشت اشاره ش رو به طور عمودی جلوی چشم هاش نگه داشت.که باعث شد نامجون سرش رو کمی عقب ببره.
-آقای با ملاحظه!حقیقت زندگی رو یادت رفته؟هیچکس نمی تونه تا آخر عمرش تنها زندگی کنه.خدا رو چه دیدی،شاید همین فردا جین بیاد و بیخ گوشت از معشوقه ی رویایی و دوست داشتنیش تعریف و تمجید کنه.
دستش رو دوباره توی جیبش برد و گفت-و تو ام در حالی که همچنان درگیر مشکلات قد و نیم قدتی،باید به فکر تهیه ی کت و شلوار برای عروسی جین باشی.
قیافه ی متفکری به خودش گرفت تا بیشتر نامجون رو تحریک کنه.
-جین به حدی خوش قیافه هست که به هر کی معرفیش کنی در جا فانتزی های شب عروسیش با اون مرد و رو کنه.اینطور نیست؟
دستش رو دو بار به شونه ی خمیده ی نامجون کوبید و با ریلکس ترین حالت ممکن گفت- تو ام برو پسرت رو دست تنها بزرگ کن و به فکر این باش که رابطه ت رو با جین خیلی "دوستانه" ثابت نگه داری.
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...