25

142 29 13
                                    

«به طور خلاصه،لعنت بهش».

-سرحال به نظر میای.

تهیونگ دست هاش رو کشید و گفت-شوخی نکن.
صدای برخورد بارون به شیروونی آلومینیومی خروجی پشتی،لذت بخش ترین صدایی بود که می‌تونست به گوششون برسه.نشانه‌ای از ورود پاییز و احساس دلنشین خوابالودگی.

جانگکوک لبخندی زد و گفت-عاه خدایا،همیشه بارون خوشحالم می‌کنه.

تهیونگ دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و به پسر نگاه کرد.قطرات بارون از مردمک های درخشانش می‌گذشتن و صحنه‌ای دلنشین برای مرد می‌ساختن.

تقریبا هوا تاریک شده بود.مردم‌ و بازیگر و کارمندان تئاتر رو به مقصد خونه ترک می‌کردن.شب های طولانی به سراغ شهر اومده بود و حالا،به سرعت می‌گذشت.

-سنیور گفت فردا راه می‌افتیم،وسایلت رو جمع کردی؟.
-تقریبا.

دست هاش رو به هم مالید و بینشون نفسش کشید.با هیجان و لبخندی عمیق گفت- دارم عقلمو‌از دست می‌دم.
-چرا؟

-نمی دونم،به طرز خپده داری هیجان زده‌ام.

تهیونگ لبخند محوی زد و به پسرجوان چشم دوخت که چطور با چشم های درخشانش قطرات بی شمار بارون رو دنبال می کنه.نفس می کشید و رایحه‌ی بارون و خاک‌ رو به ریه هاش می فرستاد.مثل این بود که می خواست این احساس رو برای مدتی طولانی درون خودش ذخیره کنه.
مرد واقعا نیاز داشت زمان رو متوقف کنه.چشم های جونگکوک توی اون لحظه زیباتر از هر وقت دیگه ای به نظر می رسیدن.

داشت به یکی از دلایل شادیش نگاه می‌کرد،هرگز دقت نکرده بود.آیا به تهیونگ هم اینطوری نگاه می‌کرد؟.

نفس عمیقی کشید و چند ثانیه چشم هاش رو بست.به نظر می رسید واقعا از تنها بودن با پسر خوشحاله.

جانگکوک لحظه ای فکر کرد،گفت:میای یه کار باحال بکنیم؟.

تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و گفت:چیکار؟.

دستش رو با سماجت کشید و با خودش،وارد برد وی کرد.
-جیمین و جین شنیده بودم یه راه جدید برای پشت بوم ساختن که راحت تر بشه رفت اونجا.

چرخید و نگاهی به تهیونگ انداخت که آروم تر و بی دفاع تر از هروقت دیگه ای به نظر می رسید.جانگکوک اینطور احساس می‌کرد یا،تهیونگ واقعا گاردش رو‌ نسبت به اون پسر پایین آورده بود؟.

-میخوام بارون رو از اونجا ببینم.میای بریم؟.

تهیونگ ایستاد.مردد به چشم های پسر و اشتیاق درونشون چشم‌دوخت.

میخواست انجامش بده؟.چرا داشت جلوی اون پسر آروم برخورد می کرد؟

اون الان باید دستش رو از دست جانگکوک بیرون می‌کشید،چند تا حرف بارش می‌کرد و در کمال بیخیالی راهش رو به سمت خروجی کج می‌کرد.

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Where stories live. Discover now