آدم احساساتی بودن سخته،مخصوصا وقتی که عاشق یک روباه بشی..جین کلافه دستی به مو هاش کشید و ماهیتابه رو تکون داد.
-جییییین این عطر استخودوصت چرا همچین بویی میده!!جین که خواب نازنینش به هم ریخته بود عصبی گفت-اسمش روشه!استوخودوووص.میخواستی بوی عطر گلوریا رو بده؟
جانگکوک با اوقات تلخی به آشپزخونه رفت و با انزجار گفت-بوی خیلی زننده ای داره!باز باید برم حموم!
-نمیخواد،فقط لباس هات رو عوض کن.
برگشت و با چهره ای در هم رفته و موهای ژولیده به لباس های جانگکوک نگاه کرد.-مگه بچه دبیرستانی هستی همچین چیزی پوشیدی؟؟
جانگکوک نگاهی به سر تا پای خودش انداخت.تیشرت گلدوزی شده ی مورد علاقه ش به همراه شلوار گشادی که کم مونده بود از کمرش بیفته..-قشنگه که..
متاسف سرش رو تکون داد و زیر ماهیتابه رو خاموش کرد،به سمت جانگکوک رفت، دستش رو کشید و به طرف اتاق رفت.
-دیوونگیه با این تیپ بری سراغ اون عوضی!جانگکوک بالا و پایین پرید و گفت-همینطوریش استرس دارم دیگه بدترش نکن!
لحظه ای متوقف شد،سرش رو سمت جانگکوک چرخوند و با اخم نگاهش کرد.
-مطمئنی چیزی نیست که بخوای در موردش باهام حرف بزنی؟
دلش ریخت،ترس عجیبی وجودش رو فرا گرفت..
قطعا نمیتونیست به همین زودی ها در مورد احساساتی که حتی خودش هم باهاشون کلنجار می رفت صحبت بکنه،اگه به کای می گفت چی می شد؟..آب دهانش رو قورت داد و اروم گفت-فعلا نه..
-فعلا؟
-اره.هوفی کرد و جلو تر از جین وارد اتاق شد.
-سوال پیچم نکن لطفا!فقط بیا کمکم کن یک جوری برم که بهونه دستش ندم!جین متعجب به رفتار ناگهانی جانگکوک خیره شد،تک خنده ای کرد و زیر لب گفت-اگه بفهمه میدونم بد می شه؟
-جین بیا دیگه!!متاسف سر تکون داد و به اتاق رفت.در کمد جانگکوک رو بست و به سراغ کمد خودش رفت.
جانگکوک که روی تخت نشسته بود،با تعجب به جین نگاه کرد و گفت-چیکار می کنی؟توی کمد سرک کشید و در همون حالت گفت-چاق که نیستم.فقط شونه هام یکم از تو پهن تره،لباسای درست و حسابی ای هم که با خودت نیاوردی.
بلند گفت-من کت و شلوار نمیپوشم.
جین کلافه آهی کشید و گفت-احمق نیستم بچه،با این چهره ی بچه گونت کت و شلوار بپوشی تهیونگ خندش میگیره.
زیر پوش سفید رنگی به همراه رو پوش نسکافه ای و قهوه ای کشی با طرح خط های عمودی و افقی و شلوار مشکی چسبان از کمدش بیرون کشید و از رگال جداشون کرد.
-آه این ها برای دوره ی نوجوونیمه،دوست دخترم برام خریده بودشون ولی چون از دختره خوشم نمیومد نپوشیدمشون.
جانگکوک بهت زده خندید و گفت-جین تو کی انقدر بی احساس شدی!
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...