15

159 28 27
                                    


راست می گن،گاهی آدم نیاز داره فقط بگه..

-فقط اگه دو تا تایم استراحت بین سناریو ها بود خوب می شد.

جانگکوک آخرین پله ی کوچیک جلوی در رو هم رد کرد و با لبخند به سمت تهیونگ برگشت-با سنیور صحبت می کنم،برای همه مون لازمه..

تهیونگ دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد و با نگاهی جدی به چشم های روشن جانگکوک خیره شد..
-باشه پس..میبینمت.

-اوهوم.

چند قدم عقب رفت و دوباره ایستاد،به سمت تهیونگ چرخید و با لبخندی جون گرفته گفت-ممنون تهیونگ.
تهیونگ ،لبخند محوی زد و با تکون دادن آروم سرش جواب تشکرش رو داد،در رو بست و بهش تکیه داد.
لبخندش بزرگ تر شد-میبینمت..

جانگکوک همچنان رو به روی خونه ی تهیونگ،با فاصله ی ناچیزی ایستاده بود و به پنجره های مستطیلی شکل طبقه ی بالا نگاه می کرد..

-یعنی دارم اشتباه می کنم؟"این سوالی بود که کل زندگیش از خودش می پرسید.و حالا که بعد از مدت ها به جایگاهی که می خواست رسیده بود،همچنان تصمیمات مبهمی توی زندگی ش وجود داشت که باعث می شد این سوال رو از خودش بپرسه،و باز هم هیچ جوابی براش نداشته باشه..
نگاهی به آسمون انداخت و خندید.

-هی داره گرم تر می شه..بیخیال..مثلا وسط پاییزه ها!
داشت قدم های تندی بر می داشت که ناگهان با یادآوری چیزی قدم هاش رو کند تر کرد.

-شاید..بهتر باشه یکم این دور و بر ها قدم بزنم.
نگاهش رو دور تا دور محوطه چرخوند و دست هاش رو پشتش قفل کرد.پاشنه ی کفشش رو روی زمین زد و چرخید.

حس آزادی داشت،شاید هم با این کار ها،و زیبا جلوه دادن محیط اطراف برای خودش تلاش می کرد از حس آزار دهنده ای که توی قلبش احساس می کرد دوری کنه..
نفس عمیقی کشید و سمت راهی که اون رو به مقصدش می رسوند چرخید.قدم اول رو برنداشته بود که چیزی توی رودخانه تکون خورد.با تعجب سرش رو برگردوند و متمرکز تر از قبل به دور و برش نگاه کرد.

ناگهان،با دیدن قورباغه ای که توی آب از روی برگ ارکیده ها می پرید،چشم هاش برق زد و به آب نزدیک تر شد.
قورباغه دوباره پرید و بار دیگه محو شد.

جانگکوک خندید و لبه ی سکو نشست،پیاده رو به خاطر محل توقف قایق های ماهیگیری و درون شهری فاصله ی زیادی با آب داشت.و همین باعث شد لبه ی سکو بنشینه و پاهاش رو آویزون بکنه.

چشم هاش رو بست و سرش رو به عقب خم کرد،طولی نکشید که صحنه های یک ساعت پیش کم کم پشت پلک های خسته ش نقش بستن و لبخندی عمیق به لب هاش هدیه دادن..

-فرق داشت..مطمئنم..

سرش رو آهسته پایین آورد و به جریان ملایم آب پایین پاهاش خیره شد.

𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉Where stories live. Discover now