صداهای توی سرم،دلم میخواد باور کنم متعلق به تو بودن.
صدای قدم هاش،توی راهرو اکو میشد.
دست پسر کوچیکش رو محکم گرفت و به رسید توی دستش نگاه میکرد.
لیجونگ،با چشمهای گرد و کنجکاوش،نگاهی به دور و بر انداخت.سرش رو بالا گرفت و گفت-بابا!.
نامجون به پسرش نگاه کرد.-چیشده پسرم؟.
-حال کوکی خوبه؟.
به رو به رو نگاه کرد.-خوب میشه.
با لبخند،دوباره به پسرش نگاه کرد-میتونی براش نقاشی بکشی.لیزا سنیورا بهت یاد داده بود آدمک بکشی،نه؟.
پسرک،برعکس مرد،قدم های ریز و کوتاه برمیداشت.کفش های بندی اش شل می شدن و هربار لازم بود خم بشه و چسبشون رو با دست های کوچیکش سفت کنه.
-آره،ولی نقاشیش به اندازهی تو خوب نیست.
با رسیدن به راهروی اصلی،دور و بر را نگاه کرد.
پرسید-بابا جین کجاست؟.بدون مخالفت برای بابا خطاب شدن جین توسط پسرش،گفت-توی اتاق پیش کوکیه.دلت براش تنگ شده؟.
-خیلی!.
با قرار گرفتن پشت درب،به لیجونگ لبخند زد و سرش رو به سمت پسرش خم کرد.
به آرومی گفت-جین رو اذیت نکن لیجونگ باشه؟ به خاطر کوکیناراحته.
لیجونگ،نگاهی به پدرش انداخت.
-مثل وقتی که من مریض میشم،و تو ناراحت میشی؟.
لبخند نامجون،بزرگ تر شد.-آره،همینطوره.
ایستاد و با نفسی عمیق،در زد. طولی نکشید که درب اتاق با صدای بدی باز شد.اما اونقدری بلند نبود که جانگکوک رو بیدار کنه.اون لحظه به نظر ناامید کننده بود.
جین،با دیدن لیجونگ،لبخند بیجونی به لبهاش نشوند.خم شد و محکم در آغوش گرفتش.
-بابا سوکجین!.
جین،بعد از شش روز،تونست بخنده.بابا خطاب شدن از سمت لیجونگ،اون روز به طرز عجیبی به خنده میانداخت.
-دلم برات تنگ شده بود وروجک.
نامحون لبخندی به رابطه ی اون دو نفر زد. قابی نزدیک،اما بسیار دور.به اندازهی فاصلهی دو جهان.
-حالت چطوره؟.چشمهای گود افتادهاش،حدسهای خوبی به دنبال نداشتند.جین گفت-نمیدونم،دیگه هیچی حس نمیکنم.
نامجون توی اتاق سرک کشید-وضعیتش تغییر نکرده؟.
سرش رو به نشونهی منفی تکون داد.کمی لیجونگ رو محکم تر گرفت و گفت-دکترها هیچی نمیگن.این یعنی چی نامجون؟قرار نیست دیگه..به هوش بیاد؟.نامجون آهی کشید.جین توی این یک هفته،کاملا خودش رو گم کرده بود.به زودی دورههای آموزشیش دوباره شروع میشد و معلوم نبود واقعا چطور قراره براشون اماده بشه.نمیتونست مرخصی بگیره،مخصوصا با وجود مرخصی یک ماههاش برای رفتن به کره.
شاید حالا،جین خودش رو لعنت میکرد.اپن فرد مضطرب و عجیبی بود.به مظر میرسید بخواد خودش رو برای رفتن به کره سرزنش کنه.با این کار جانگکوک هرگز به ایتالیا نمیاومد.و همچنان در آغوش خانوادهی بی لیاقتش در کمال امنیت به سر میبرد.
نامجون،با یادآوری خانواده،به جین گفت-به آقای جئون خبر دادی؟.
-به کای خبر دادم.اما به نظر نمیرسید بخواد به خانوادش بگه.رک و راست گفت دیگه اهمیتی به جانگکوک نمیدن و اگه پاشون به اینجا باز شه دردسر درست میکنن.
چرخید و به جسم بی حرمت جانگکوک،روی تخت نگاه کرد-رسما بی کس و کار شده.
-اینطوری نگو،اون ما رو داره.
دستی به شونهی جین کشید.-بهتره یکم استراحت کنی.با لیجونگ برین یه هوایی بخورین.من اینجا هستم.
-خوبه.جیمین هم امروز برای عیادت اومده بود.
-حالش خوب بود؟.
-به طرز عجیبی خوشحال بود.گویا برنامهی عقب افتادهی تهیونگ رو به اون داده بودن.ویتوریوی احمق واقعا فرصت طلبه.
با اسم بردن از تهیونگ،چهرهی هردو درهم رفت.
-امروز یه سر بهش میزنم.جین سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
در اتاق رو بست و قبل از رفتن به سمت صندلی،نفس لرزونی کشید.دیدن جانگکوک،بی حرکت و انرژی،برای هرکسی سخت بود.
روی صندلی نشست.دست جانگکوک رو گرفت.کاری که هرکسی با ورود به اون اتاق انجام میداد.خوشحال از اینکه گونههاش به نسبت گرم تر شدهان.لبخندی زد.
-جانگکوک،اینبار هم من ازت میخوام.میشه چشمهات رو باز کنی؟.دیدن تو و اطرافیانم توی چنین وضعیتی،واقعا عذاب آوره.به صندلی تکیه داد.-تهیونگ هم تو بازداشتگاهه.فکرکنم باید اینو بدونی.به جرم اقدام به قتل بازداشت شده تا وقتی که مدرک لازم ثبت بشه.میدونی تا کی اونجا نگهش میدارن؟تا وقتی که تو بهوش بیای.
تهیونگ،یک هفتهاست که بازداشته.معمولا میرم بهش سر میزنم،با وجود اتهام،همچنان بازداشته.ایتالیایی ها با غیربومیها چندان مهربون نیستن.مخصوصا همجنسگراهاشون.
بیدار شو جانگکوک. این روزا بدون لبخندت فقط طعم یه روز کسل کننده رو میده.
*****************
حالتون خوبه؟
بچم تهیونگ:(
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...