اون باعث می شد از اینکه غرور و تعصب رو نخوندم،پشیمون باشم.
خورشید با آسمان ونیز خداحافظی می کرد و شهر شناور رو،به شبی پرستاره دعوت می کرد.
هوا به مرور خنکتر و قابل تحمل تر می شد.مردم بیشتری توی پیادهرو ها حرکت می کردن و قایق های رنگارنگ جاده های آبی رو پر می کردن.
مرد قدم هایی استوار برمی داشت.کت و شلوار بد بوش رو با یک پیراهن سفید نازک و یک شلوار با قدی کوتاهتر عوض کرده بود. مردم با دیدنش بین جمعیت،شگفت زده می شدن و دم گوش هم پچ پچمی کردن.
تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و با لبخندی تصنعی،برای بعضی از آشناها سر تکون داد.مردها کلاهشون رو براش برمیداشتن و احترام خاصی براش قائل بودن.
نمی دونست واقعا از این وضعیت خوشحاله یا نه.اما هرچی که بود،ارزش فدا کردن آزادیش رو نداشت.
طیف رنگی از قرمز،ارغوانی و سرمه ای آسمون رو دربر گرفته،و ستاره ها به سرعت خودشون رو نشون می دادن.
چراغ های ورودی تئاتر لا فنیچه می درخشید و رفت و آمد مردم رو نشون می داد.در حالی که از جلپ میگذشت نگاهی به پرچم ها انداخت که با وزش ملایم باد تکون می خوردن.نیمچه لبخندی زد و گذشت
.
کافهٔ نزدیک به تئاتر،شلوغ و پر سر و صدا بود.مردم پیگر کار خودشون بودن و برخی هم با رد نگاهشون،تهیونگ رو دنبال می کردن.روی یکی از میزهای دو نفره،نشست.جایی که از پنجره به ورودی تئاتر دید خوبی داشت.قهوهای سفارش داد و تا رسیدن اون،مشغول بازی با کبریت ها شد.
چوب های لاغر رو روی هم قرار می داد و برجی درست شبیه به برج کج پیزا می ساخت.
از رادیو، موسیقی جاز بلند می شد.ریتم ساکسیفون و پیانو رو می پرستید.چرا به جای اینکه بره تئاتر،اونجا بود؟نیاز داشت کمی نفس بکشه. بعد از چیزی که اون روز ظهر،روی گردن جانگکوک دیده بود،ذهنش حسابی بهم ریخته بود.
واقعا کار خودش بود؟ دقیقا چه غلطی کرده بود؟تا چه حد پیش رفته بودن؟.
جانگکوک انکار نمی کرد،چه معنی ای داشت؟.
با آهی غلیظ،بین ابروهاش رو ماساژ داد و کبریت دیگه ای به برج اضافه کرد.برج دست زیر بینیش قرار داد و بوی گوگرد سنسورهاش رو اذیت می کرد.
با کشیده شدن صندلی رو به روش و نشستن شخصی روی اون،سرش رو بالا گرفت و ابروهاش رو بالا انداخت.
-از این طرفا،سنیور.-خودت اینجا چیکار میکنی؟
ناری لب هاش رو برچید و کیفش رو تکون داد-من؟اینجا پاتوق منهها،یادت رفته؟
دستهاش رو پایین آورد و با خنده گفت-اولین قرارمون اینجا بود.
تهیونگ نگاهی به سرتا پای دختر انداخت.نیم تنهای چهارخونه و قرمز به تن داشت.پوست سفیدس برق می زد و موهاش با نور کافه می درخشید.حریص و سخت بود.اگر هر مرد دیگهای به جای تهیونگ اونجا نشسته بود،قطعا تصمیم می گرفت مخش رو بزنه.اما از تهیونگ گذشته بود.
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...