پ.ن:یه پارت از مای تایم مونده بود.توی قسمت قبلی آپ شد از اونجا شروع می شه:>
جدیدا اگه ازم بپرسن قشنگ ترین تجربه ی امسالت چی بود میگم ماهی مرکب..-از این طرف،اینجا!
جیمین برای جین و نامجون از بالای بالکن دست تکون داد.
جین با دیدن جیمین دست نامجون رو کشید و سمت ورودی رفت که ناگهان نامجون برگشت و بلند گفت-لیجونگ!!
جین با دهان باز نگاهش کرد و داد زد-مرد مگه ادم بچه ی خودشو جا می ذاره؟؟؟؟
اهی کشید و با بغل گرفتن لیجونگ، پسر پنج ساله و دوست داشتنیش،به سرعت دنبال جین دوید.
ده دقیقه به شروع امتحانش مونده بود و اون همچنان توی یکی از رختکن ها قایم شده بود و با خودش درگیر بود.
تهیونگ توی اینه ی بزرگ روی دیوار خودش رو بر انداز می کرد.کت و شلوار مشکی براقی به تن داشت،وقتی حضور اون پسر سر به هوا رو دور و برش احساس نکرد کلافه اهی کشید و سمت رختکن ها رفت..
در اتاق رو باز کرد و نگاهی به صندلی ها انداخت،کسی اونجا نبود.اما سایه ای که از زیر در اخرین رختکن بیرون بود از چشم های تهیونگ دور نموند.
جانگکوک که صدای قدم های شخصی رو شنیده بود.خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند و پنهان کرد.
انگار با خودش عهد بسته بود اگه تهیونگ دنبالش نیاد سراغ امتحان نمی ره.
تهیونگ تا جایی که تونست تلاش کرد صدایی از خودش در نیاره،و دقیقا وقتی که رو به روی در رختکن ایستاد.محکم به درش لگد زد که جانگکوک رو تا مرز سکته رسوند.
-چت شده بچه ننر!گمشو بیا بیرون همش ده دقیقه وقت داری!
جانگکوک ایستاد و بی معطلی در رختکن رو باز کرد و با تعجب سر تا پای تهیونگ رو بر انداز کرد.
-ت..ت..
لکنت گرفته بود..فکر نمی کرد اینجا ببینتش..
-هان؟چیه؟چرا اینجا قایم شدی؟
-اخه..نیومده بودی..
-فکر کردی نمیام؟
سرش رو به طرفین تکون داد که گفت:
-اومدم که اگه بازم گند زدی بگیرمت زیر بار مشت و لقد.بجنب باید بریم.
دهانش همچنان باز مونده بود.دستی به صورتش کشید تا به خودش بیاد و سپس پشت سر تهیونگ از رختکن خارج شد.
-ببینم غذای سنگین که نخوردی؟
-گفتی سالاد و مرغ اب پز..
سرش رو تکون داد و جدی گفت-به جای اون داورا من اونجا نشستم.مثل این چند روز.حواست هست دیگه مگه نه؟
به سختی سر تکون داد.
به ورودی صحنه رسیده بودن.از گوشه ی پرده نگاهی به داور ها که مثل همیشه با همون چهره های بی تفاوت به اصرار ویتوریو روی صندلی ها می نشستن خیره شد..طبق معمول تنها سر و صدا ها متعلق به ویتوریو بود..
تهیونگ به ستون ضخیم پشت پرده ی قرمز جمع شده تکیه داد و گفت-برو.
جانگکوک،نفس عمیقی کشید ، نگاهی به لباس هاش انداخت و به ارومی قدمی به سمت صحنه برداشت اما ناگهان با یاداوری چیزی ایستاد.
تهیونگ یک تای ابروش رو بالا برد و منتظر موند،که ناگهان جانگکوک سمتش چرخید،به چشم های کشیدش خیره شد و گفت-تهیونگ شی..ممنونم..
و قبل از اینکه به تهیونگ اجازه ی واکنشی بده،سمت صحنه رفت.
تهیونگ پوزخندی زد و به دور شدنش نگاه کرد.شاید نشون نمی داد،ولی رفتار های ناگهانی جانگکوک براش عجیب و جالب بود.
تمام چراغ ها یکباره خاموش شدن.سکوت عجیبی سالن رو در بر گرفته بود،چیزی شبیه به ارامش قبل از طوفان..
ناگهان،با روشن شدن نور افکن مرکزی،موسیقی دیوانه کننده ای گوش های حاضرین رو پر کرد.
جانگکوک شروع به رقصیدن کرد،دقیقا همونطور که جلوی تهیونگ می رقصید..فقط یک فرقی بینشون ایجاد شده بود،حالا جدیتی توی حرکاتش بود که تمام داور ها رو شوکه کرده بود.
خبر از رقص بی منظور نبود.همه چیز برنامه ریزی شده به جلو می رفت..انگار اهنگ اون رو به شکل عروسکی خیمه شب بازی به روی صحنه می چرخوند..
شاید تمام این کنترل روی حرکات و حرفه ای رفتار کردنش..ناشی از حرف هایی بود که توی ذهنش می چرخیدن و فریاد می زدن.
-...من اگه داور می شدم همون اول از دوباره امتحان دادن منعت می کردم...
-... چیکار کنی؟اون بدن بی ریختت رو کنترل کن و حواستو جمع کن!!..
-...رقت انگیزه!با این وضع بهتره برگردی خونه ننه بابات!..
-... تن لشتو جمع کن و دوباره برقص!..
انگار عصبانیتی که از حرف های تهیونگ توی دلش مونده بود حالا به طرز شگفت آوری اون رو وادار می کرد تمام فکر و ذهنش رو به رقص و صحنه ای که روش قدم بر می داشت بده و...خود رقص باشه..
من خود رقصم...
- ..اومدم که اگه بازم گند زدی بگیرمت زیر بار مشت و لقد...
بهت نشون میدم کیم تهیونگ!نشونت می دم که میتونم!
چرخید..مثل چرخشی که تهیونگ با فشار دادن مچ دست هاش اون رو وادار به انجامش کرده بود..
درد مچ دست هاش رو احساس می کرد.
همه با دهانی باز به حرکات جنون آمیز جئون جانگکوک نگاه می کردن و از شدت قدرتی که از ترکیب رقص و اهنگ دریافت می کردن به صندلی هاشون تکیه داده بودن..
بین تمام اون چهره ها..چهره ی تهیونگ بود که لبخندی پیروزمندانه گوشه ی لبش نقش بسته بود..
جانگکوک به شکل دیوانه کننده ای دست هاش رو تکون می داد.انگار هیچ چیز حس نمی کرد.خودش و تهیونگ رو می دید.داشت باز هم مثل همیشه جلوی تهیونگ می رقصید و منتظر بود تا دوباره در برابر داد و بیداد هاش سکوت کنه..
حالا من رو ببین..ببین که انجامش میدم..
دو قدم محکم و بعد..جوری پرید که انگار واقعا می خواست پرواز بکنه..
دست هاش رو بالای سرش چرخوند و چندی بعد به نرمی پَر روی زمین فرود اومد.
بدون اینکه به چهره ی داور ها نگاه بکنه..نفس عمیقی کشید که درد رو براش بیشتر کرد..تعظیم کرد و توی همون حالت موند..
برای چند دقیقه هیچ صدایی از هیچکس شنیده نمی شد.سالن تماما سکوت بود و این بیشتر جانگکوک رو میترسوند.
ناگهان...صدایی شنید..
صدایی مثل صدای دست زدن بچه ای کوچیک..صدایی که انگار کافی بود تا درد بدنیش رو جبران کنه..
لیجونگ با ذوق برای جانگکوک دست می زد،و انگار صدای دست زدن لیجونگ همه رو به خودشون اورد..
صدای دست زدن بیشتر و بیشتر شد و وقتی سر از تعظیم بلند کرد..با داور هایی رو به رو شد که با چهره هایی حیرت زده به افتخار اجرای قدرتمند جانگکوک ایستاده بودن و ناباورانه دست می زدن.
جین سوت بلندی زد.خودش رو از بالکن اویزون کرد و بلند داد زد-میدونستممممم!!میدونستم!!کارت حرف نداشت پسررر!!
تعظیم دیگه ای کرد و ذوق زده نگاهش رو بینشون گذروند، بعد از این همه تلاش،حالا داور ها با لبخندی رضایتمند به روی برگه های کاهیشون می نوشتن..
ویتوریو بلند خندید و گفت-برگه دیگه برای چی؟!قبوله دیگه!شماها هم نخواین من دیگه نمیذارم از اینجا بره!
جین و نامجون و جیمین از بالکن پایین رفتن تا خودشون رو به جانگکوک برسونن.
اما این وسط،جانگکوک نگاهش رو به جایی که تهیونگ ایستاده بود داد،و با دیدنش که پشت بهش در حالی که دست هاش توی جیبش بود و اروم اروم دور می شد لحظه ای بغضش گرفت..
نمیدونست از خوشحالی برای موفقیتش..یا از اینکه تهیونگ هیچ واکنشی به این تلاشش نداد.
درک نمی کرد چی باعث شده انقدر نیازمند تشویق و توجه اون مرد باشه..
بی توجه به بقیه..به سمت پشت صحنه دوید و راهی که تهیونگ طی کرده بود رو طی کرد.
انگار کنترل افکار و رفتارش رو از دست داده بود.
-تهیونگ شی!!
تهیونگ با شنیدن اسمش که بار دیگه از طرف جانگکوک گفته می شد،با ابرو های بالا رفته به سمت صداش چرخید،اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه،دست های لرزونی گردنش رو محکم گرفتن و مانع از رفتنش شدن.
جانگکوک بود که بی هوا بغلش کرده بود...کی رو بغل کرده بود؟..کسی که هرگز نمیتونست به خودش اجازه بده یکی مثل جانگکوک اون رو اینطور در آغوش بگیره..
بغض جانگکوک ترکید..بی مقدمه و بی دلیل ترکید و جای خودش رو به اشک های درخشانی داد که حالا کل صورتش رو خیس کرده بودن..
-موفق شدم..موفق شدم..
تهیونگ از شدت شوک ناگهانی ای که بهش وارد شده بود نمیتونست چیزی بگه.حتی توان بیرون اوردن دست هاش از جیب هاش رو هم نداشت..
جدا از این ها،ذهنش بیشتر درگیر حس خاصی بود که از این آغوش می گرفت و بهش اجازه ی مخالفت نمی داد.
جانگکوک که دید تهیونگ حرکتی نمیکنه،بیشتر به خودش فشردش و سرش رو به شونه ی تهیونگ تکیه داد.
انگار اون اشک های طلایی.داشت به دونه ی غریبه ای درون قلب هر دوشون اب می داد و تلاش می کرد تا جوونه بزنه..
تهیونگ نمی دونست چی بگه.در اخر،دستش رو از جیبش بیرون اورد و با گذاشتنش روی بازوی جانگکوک که همچنان دور گردنش بود اون رو کشید تا شاید جانگکوک از بغلش بیرون بیاد.
-خیله خب..بسه..کتمو خیس کردی..
بینیش رو بالا کشید و عقب رفت،سرش رو پایین انداخت و منتظر موند تا تهیونگ چیزی بگه..
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و از خجالت ناگهانیش توی دلش خندید.
اهی کشید و گفت-هعی..حیف شد.دلم میخواست میتونستم بزنمت..
-جانگکووووک!!
ناگهان نیشخندی زد.سمت جین برگشت و قبل از اینکه بتونه از جلوش کنار بره با مشت محکمی که کوبید به شکمش،اون رو سر جاش میخکوب کرد.
جین متعجب به جلوش خیره شد..انگار شوک ناگهانی ای بهش وارد شده بود هوش از سرش پرید..
وقتی تهیونگ عقب رفت دست هاش رو روی شکمش گذاشت و روی دو زانو فرود اومد.
-اوووووخ.
-چیه؟خودت گفتی اگه قبول بشه میتونم بزنم تو شکمت.تازه برو خداروشکر کن لگد نزدم.
-مرتیکه ی....آشغال..
محکم تر شکمش رو چسبید و تو همون حالت سرش رو بالا گرفت و رو به جانگکوک با لبخندی کج و کوله گفت-تبریک..بالاخره قبول شدی..
نامجون لیجونگ رو روی زمین گذاشت که به سرعت به سمت جین دوید.
-هیییییییین!جین چیشدی؟؟
نامجون محکم جانگکوک رو بغل کرد و گفت-تبریک می گم!اجرات واقعا خیره کننده بود..
-عااااه چقدر نمک نشناس.خوبه من سگ دو می زدم برای اینکه درست یاد بگیره وگرنه ایندفعه یه جور دیگه گند می کشید به اجرا.
جیمین مشکوک به تهیونگ نگاه کرد و گفت-خودش که با بغل کردنت تمام زحمات این دو هفته ت رو جبران کرد دیگه چی میخوای..
جین به سختی ایستاد.چشم غره ای به تهیونگ رفت و بعد با چهره ای شکفته جانگکوک رو محکم توی بغلش فشرد.
-واااای حرف نداشت.اصلا دهنم باز مونده بود!ترکوندی پسرر
-اخ.جین..باشه..خفه شدم..
ازش فاصله گرفت و با لبخند بهشون نگاه کرد.
-بابت همه چیز از همتون ممنونم..
دورش شلوغ شده بود،همه با هم حرف می زدن ونمیتونست درست صداهاشون رو بشنوه
و این وسط،هیچکس متوجه ی لیجونگ نبود که به جای بدی خیره شده بود..
بی مقدمه دستی به باسن تهیونگ کشید و گفت-بابا نگاه کن چه گرده!تو نداری!
لحظه ای جمع در سکوت مرگباری فرو رفت..همه با چهره ای متعجب و ترسیده به تهیونگ خیره شدن.
تهیونگ اولش با اخم به پسر بچه نگاه می کرد،اما بعد بی تفاوت سرش رو بالا گرفت و رو به نامجون گفت-اصلا توی تربیت فرزندان استعداد نداری.
نامجون شرمنده سرش رو خاروند و رو به لیجونگ خم شد و گفت-اهم..پسرم نکن این کارها رو عمو تهیونگ خوشش نمیاد..
لیجونگ با چشم های کنجکاو و درشتش به تهیونگ نگاه کرد و گفت-چرا خوشش نیاد؟راستشو گفتم.مگه مکعبه؟
جین خنده ی بلندی کرد و رو به نامجون گفت-نامجون شی..حالا بیا جواب بچه رو بده!
نامجون سرش رو به تاسف تکون داد و گفت-شب برات توضیح می دم.
-خب برنامه چیه؟
جین خوشحال به پشت جانگکوک زد و گفت-امشب همه شام مهمون منید.میبرمتون یه رستوران محشر!!.
جانگکوک سریع به رختکن رفت و لباس های احراش رو با پیراهن پارچه ای گشادش و شلوار نخی ساده ش عوض کرد.
و وقتی برگشت همه دوباره مشغول تعریف از اجرای خیره کننده ی جانگکوک شدن.
توی همین منوال تهیونگ که بیشتر موندنش رو جایز نمی دونست راهش رو کج کرد و قدم به قدم ازشون دور شد.
جانگکوک بعد از اینکه به حرف ناگهانی جین خندید.به سمت تهیونگ برگشت که ناگهان با جای خالیش رو به رو شد.
-عه.تهیونگ کو؟
جیمین نگاهی به دور و بر انداخت و گفت-لابد رفت.شاید بازم قرار داره.
سرش رو به طرفین تکون داد و جلو رفت.
-مگه نمیاد رستوران؟؟
نامجون نگاهش کرد و گفت-ندیدم تا به حال توی مهمونی های دوستانه شرکت کنه.لابد بازم داره می ره تنهایی وقت بگذرونه.
حس بدی درونش رو گرفته بود..این تهیونگ بود که باعث شده بود اون موفق بشه،نمیتونست این موفقیت رو بدون اون جشن بگیره.
جدا از اون..چیز دیگه ای هم اذیتش می کرد..
-میرم دنبالش،اینجوری نمیشه.
جین پوفی کرد و گفت-بعید می دونم بتونی راضیش کنی.الکی خودتو خسته نکن.
نامجون پسرش رو بغل کرد و گفت-ما میریم ویتوریو رو خبر بکنیم.دم دروازه منتظرت می مونیم.
سرش رو تکون داد و دوید تا بیشتر از این وقت تلف نکنه.
از در پشتی خارج شد و به قدم هاش سرعت بخشید.
-کجاست..کجاست..
با دیدنش که سوت زنان گوشه ی پیاده رو راه می رفت امیدوار به سمتش دوید.
-تهیونگ شی!تهیونگ شی صبر کن!
با شنیدن صدای اشنایی که مثل همیشه اسمش رو صدا می زد..به سمتش چرخید.
خیلی وقت می گذشت که کسی دیگه به این شکل صداش نمی زد..
لب هاش همچنان توی حالت سوت زنی مونده بود اما صدایی از بین لب هاش بیرون نمی اومد.
جانگکوک رو به روش ایستاد.نفس عمیقی کشید و به خودش جرأت داد تا به چشم های تاریکش نگاه کنه.
-مگه با ما نمیای؟
-نه.برا چی بیام؟
پوفی کرد و گفت-اخه..
دوباره دست هاش رو توی جیبش برد.سرش رو بالا تر گرفت و گفت-اخه ماخه نداریم.من بین اونا نبودم که الان بخوام بیام.
برگشت که به راهش ادامه بده اما با کشیده شدن دستش دوباره سر جاش متوقف شد.
-تهیونگ بیا!
اخم کرد و بلند گفت-اهه پسر تو چرا انقدر سمجی.یکبار گفتم نمیام دیگه برای چی الکی اصرار می کنی؟؟
بازوش رو از دست های جانگکوک بیرون کشید و با اخم ترسناکی نگاهش کرد.
-برو جانگکوک وقتمو نگیر به اندازه ی کافی به خاطر مسخره بازیات معطل شدم!
ولی اینبار جانگکوک هیچجوره کوتاه بیا نبود،حالا هر چقدر هم تهیونگ می خواست بد حرف بزنه.
-بیا بریم.لطفا!امروزم رو خراب نکن..
با حرفش لحظه ای شک به دل تهیونگ افتاد.اما ظاهرش رو حفظ کرد و مصمم گفت-نمیام.برو بچه.من حوصله ی اینجور کارا رو ندارم.
-پس بیا دوتایی بریم!
با همون اخم با تعجب نگاهش کرد و گفت-ها؟
-مشکلت اوناست؟بهشون می گم فردا باهاشون می رم.میام و دو نفری بریم.
صداش رو پایین تر اورد و گفت-فرقی نمی کنه..ولی اگه تو نباشی پیش اونا ناراحت می شم و بیشتر جشنشون رو خراب می کنم..
نفس عمیقی کشید و مطمئن تر گفت-این تو بودی که کمکم کردی..
تهیونگ شونه بالا انداخت و گفت-من اون کارا رو فقط برای این کردم که بزنم توی شکم جین.
-هر چی.خیلی راحت میتونستی قبول نکنی..و الکی خودت رو انقدر اذیت نکنی..
با این حال تو اومدی و..باعث شدی بعد مدت ها بتونم واقعا احساس خوشحالی بکنم.پس دلیلی نداره امشب رو بدون تو بگذرونم..
دستی به موهاش کشید و گفت-اگه اینطوره فقط چند لحظه صبر کن تا برم بهشون بگم نمیام.بعدش هر دو بریم یک جا و امشب رو...پیش هم باشیم..
حتی خودش هم نمیفهمید چی داره می گه..ولی یه چیزی رو خوب می دونست..
به هیچ وجه راضی نمی شد امروز رو بدون تهیونگ بمونه..حتی اگه جین و بقیه از دستش دلخور بشن..
تهیونگ سکوت کرده بود.فقط به جانگکوک نگاه می کردفانگار داشت تصمیم می گرفت.
کمتر از نیم ساعت دیگه می تونست بره و ببینتش و دو ساعت دیگه باهاش وقت بگذرونه،اما حالا جلوی احساسات در هم ریخته ی پسری که فقط سه هفته بود با هم اشنا شده بودن کم اورده بود.
طبق عادتش نگاهی به ساعتش کرد و پوفی کشید.
ناگهان صدایی از پشت سرشون شنیدم که هر دو سرشون رو بالا گرفتن.
-جئــــــــــون!نمیای؟؟همه منتظریم ها.
تهیونگ نگاهی به جانگکوک انداخت و گفت-حتی اگه الکی گشت زدن تو خیابون باشه؟
-درسته قرار نیست اینطور باشه ولی اره.
-راه بیفت.
چرخید و شروع به راه رفتن کرد.
جانگکوک از شدت ذوق لحظه ای بالا پیرد.سمت جیمین که منتظر نگاهش می کرد چرخید و مثل خودش داد زد-ازشون معذرت خواهی کن!امشب رو با تهیونگ می رم!فردا بریم!
جیمین با تعجب نگاهش کرد.
-هاااا؟
اما جانگکوک بدون اینکه نگاهش بکنه دوید تا خودش رو به تهیونگ برسونه.
-این پسر چشه...نکنه عاشق تهیونگ شده؟
شونه بالا انداخت و به داخل ساختمون برگشت تا خبر به مثال ناراحت کننده رو به بقیه هم برسونه.البته که جیمین از خداش بود..
جانگکوک خودش رو به تهیونگ رسوند.همونطور که نفس نفس می زد گفت:
-چقدر تند..راه میری!
تهیونگ نگاهی بهش کرد و گفت-اگه قرار بود همیشه مثل تو شل و ول راه برم که اوضاعم از تو هم بدتر بود.
حرف تهیونگ وادارش کرد صاف راه بره و قدم های محکمی برداره.
-اوضاع من مگه..چشه؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت-خودت بهتر می دونی.
اما انگار حرف های تهیونگ تاثیراتش رو از دست داده بود،هیچ سردی ای نمیتونست خوشحالی ای که درون جانگکوک شعله ور شده رو خاموش بکنه..
-خب.کجا بریم؟من زیاد ونیز رو بلد نیستم.
-من که گفتم.فقط توی خیابون ها قدم می زنیم.اگه بخوای برای تنوع هم که شده میتونم پرتت کنم توی اب.
شاید یکم نا امید شد اما همچنان لبخند روی لبش رو حفظ می کرد.
-باشه مشکلی نیست..همینم قشنگه!
تهیونگ مشکوک به پسری که حالا قدم به قدم باهاش همراه بود نگاه کرد.
-حس نمی کنی خیلی ازار دهنده ای؟
-یااا تهیونگ شی!چیکارـ
انگشت اشارش رو به حالت تهدید به گونه ی متورم جانگکوک نزدیک کرد و گفت-یکبار دیگه اینطوری صدام بکنی جلوی خودمو نمی گیرم.واقعا می زنمت!.
پوفی کرد و گفت-خب چی بگم؟هیونگ؟
-اینجا کره نیست که بخوای انقدر ادب و احترام رعایت کنی خنگ.همون تهیونگ بگو.
-باشه..
دست هاش رو پشتش برد و همونطور که قدم بر می داشت به دور و برش نگاه کرد.
-از موقعی که اومدم ونیز خودم رو تو خونم حبس کردم..
لبخندی زد و گفت-فکر نمی کردم موقعیتی پیش بیاد بتونم بیام و بچرخم..خیلی شهر قشنگیه..
تهیونگ سکوت کرده بود،ترجیح می داد به حرف های جانگکوک گوش بده.
-هوا امروز خنکه مگه نه؟شنیده بودم اب و هوای ونیز به خاطر وجود رودخونه هاش خیلی خوبه..
خیلی اروم سرش رو برای تایید حرف های جانگکوک تکون داد.
-میگما،یعنی تفریح هر روزته که تو خیابون قدم بزنی؟
-فرقش اینه اون موقع ها یک مگس نبود بیخ گوشم ویز ویز کنه.
با شنیدن چنین حرفی از جانب تهیونگ،دلخور سرش رو پایین انداخت،کمی از تهیونگ فاصله گرفت و به سنگ فرش های پیاده رو خیره شد.
-شرمنده..
تهیونگ از گوشه ی چشمش نگاهی بهش انداخت،پوفی کرد و سرش رو برگردوند.
نمیفهمید چی باعث شده برای اولین بار حس بدی از حرفی که زده داشته باشه،هیچوقت سابقه نداشته اینطور بشه..
موهای فرش رو از جلوی چشم هاش کنار زد و نگاهی به طرف دیگه ی رودخونه انداخت.
نیم ساعتی می گذشت و هر دو بدون اینکه ذره ای برای صحبت با هم تلاش بکنن کنار هم راه می رفتن و قدم های همدیگه رو می شمردن.
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...