پ.ن:سلامی دوباره،واقعا شرمندهام بابت این تاخیر.یکسری مشکلات بود.شما تصور کنید تمام این مدت جانگکوک بیهوش بوده و کاریش نمیشد کرد:>.
امیدوارم از خوندن این قسمت لذت ببرید.با کامنتهاتون بهم انرژی بدید🥺🤍***
سری برای سرباز تکون داد و با احتیاط وارد شد.
بازداشتگاه بوی فلز میداد و به شدت گرم بود. کمی دور و بر رونگاه کرد و با دیدن فردی خمیده بین نرده ها،سرجاش متوقف شد.کمی طول کشید تا تهیونگ ببیندش. به کفش های چرم و معروفش چشم دوخت.همه جیمین رو با اون کفشها میشناختن. چشمگیر و گرون.درست مثل خودش.
با جلو اومدن مرد،ایستاد و با بی حوصلگی به سمتش رفت.
جیمین،نگاهی به سرتا پای مرد رو به روش انداخت. لباسهاش تیره بودن و جوونههای زیر چونهاش،نشون میداد به اسلاح احتیاج داره.
گفت-داغون به نظر میای.
-اینجا چیکار میکنی؟اومدی ببینی چقدر وضعم داغونه؟.
کمی پلک زد.-معلومه خیلی عصبانی ای.
تهیونگ،طلبکارانه دست به سینه شد.گفت-آره
بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.-خب،به هرحال برای دعوا نیومدم. میخواستم حالت رو بپرسم.
-مطمئنی؟شاید هم فقط میخواستی من رو ببینی و به خودت یادآوری کنی چقدر زیرکانه با یک تیر،دو نشون زدی.
مرد رو به روش رو خیلی خوب میشناخت. اون به زیر ماسک مهربونیش،میتونست یک هیولا باشه.
-تو از کجا میدونی؟.
پوزخندی زد.-انقدرها هم که فکر میکنی از اتفاقات بیخبر نیستم. میدونم تمام اجراهام رو قاپیدی.
-میدونی که ویتوریو برای مرخصی اجباری رد کرده نه؟یک جورایی موقتا اخراج شدی.
-میدونم.پس چرا اینجایی؟الان باید بری به افتخار این پیروزی،چند تا شامپاین بنوشی و با یکی از اون مردهای خوش قد و هیکل خوش بگذرونی.
-تهیونگ اون..
لگدی به میلهها زد و مرد رو ساکت کرد. جیمین،خوب می دونست این پرخاشگری از چه جایی نشات میگیره. بعد از بلاهایی که به سر تهیونگ اومد،خیلی زود یادش رفت چطور باید احساساتش رو ابراز کنه. سرکوب کردن احساسات همچین انسانی میسازه. درحالی که همع چیزش توی عصبانیت و بیقراریهای مضحک خلاصه میشه.
نچی زیر لب گفت. کمی عقب رفت،اما دستش به میله ها بود.بلند فریاد زد-سرباز!.
تهیونگ،مشکوک بهش نگاه کرد.نمیفهمید داره چیکار میکنه. توی این چند روز به قدری اذیت شده بود که از هرچیزی میترسید.
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...