-یکم دیگه اینجا بمونی مجبور می شم درمورد حرف هات به ویتوریو بگم.برو سراغ تمریناتت.
با اخم نگاهش کرد-مشکلت چیه؟
-خوشم نمیاد توی دردسر بیفتم..ناری با حرص بلند شد و رو بهش گفت-از اول هم معلوم بود چه ادم دو روی هستی،عجیب اندر عجیب.
کیفش رو روی دوشش انداخت و همونطور که صندلی ها رو دور می زد زیر لب شروع کرد به غر زدن.
-هر کی پاش به این تئاتر باز می شه دیوونه از اب در میاد،یک ادمیزاد درست و حسابی ندیدیم..
پوزخندی زد و دوباره به تهیونگ خیره شد که حالا جلوی پاهایی جانگکوک زانو زده بود و به طرز عجیبی التماسش می کرد..
-برونگرا بودن این شکلیه؟..
جانگکوک به سختی توی چشم های تهیونگ که فاصله ی چندانی باهاش نداشت خیره شد.اب دهانش رو نامحسوس قورت داد و سرش رو پایین تر برد.
-بهم بگو ریچارد...چرا؟...چرا وقتی میدونی من قاتل خواهرتم باز هم اینجا موندی؟...الان باید حرف می زد،اما از شدت لرزش صدای مرد رو به روش قلبش به لرزه افتاده بود.
چرا چنین چیزی احساس می کرد؟این فقط یک نمایشنامه ی مسخره بود که بیشتر و بیشتر براش به طور واقعی معنی می شد..
طبق برنامه،دست هاش رو اروم حرکت داد و به سختی روی گونه ی تهیونگ گذاشت.
حالا باید دیالوگش رو می گفت..اما به جای زبونش،چشم هاش بودن که بین چششم های تهیونگ حرکت می کردن..
لب هاش رو از هم فاصله داد و بالاخره خودش رو وادار به حرف زدن کرد.
-تعریفت از عشق چی بود آپولوی من؟..سایه ی درختی که خنک و دلنشینه اما زیاد ماندگار نیست؟..
شوگا با جدیت به اجرای هر دو خیره شده بود،انگار بالاخره چیزی که می خواست رو حس می کرد..اما نه از جانب تهیونگ.از جانب اون پسر تازه کار..
همه مشتاقانه به حرکات هر دو نگاه می کردن.
جانگکوک نفس لرزونی کشید و به سختی رو به تهیونگ گفت:-نه،اینطور نیست..خودت هم خوب می دونی که اینطور نیست..
عشق مثل خداوند زیباست...همونطور که خیلی از مردم به وجودش اعتقاد ندارن..بعضی از مردم هم اون رو با تمام وجود می پرستن..وادار به قربانی خیلی از عزیزانشون می شن..مجبور به ترک خیلی چیز ها می شن..فداکاری می کنن..
نگاه خیره ی تهیونگ بهش اجازه ی تمرکز نمی داد،اما مجبور بود،با تمام جدیت به چشم هاش نگاه کرد و دیالوگش رو کامل کرد..
-و اگر تو خدایی..من هم می شم اون بنده ی متعصبی که کل زندگیش رو فدا می کنه تا ستایش لایق یکتاش رو بهش ببخشه..
-کافیه!!
YOU ARE READING
𝘽𝙇𝘼𝘾𝙆 𝙎𝙒𝘼𝙉
Fanfictionجانگکوک هرگز نمیتونست تصور کنه بتونه به عنوان یک بازیگر تئاتر،توی لا فنیچه شروع به کار کنه. درواقع همه چیز غیرممکن به نظر می رسید،تا وقتی که به اصرار نامجون،به تماشای مشهور ترین اجرای شب های لافنیچه میره.و اونجاست که با کیم تهیونگ آشنا میشه. رقصن...