سوهو هنوزبیهوش بود.جکسون به دنبال طبیب
به روستارفته بود.بعدازیک ساعت همراه باپیر
مردی به مهمان خانه بازگشت.
زخم بسیارعمیقی بود،پیرمردبادیدنش وحشت
کرد.
به سرعت وسایل مورد نیازش را اماده کرد.
پیرمرد:من این زخمومیدوزم،ولی خیلی عمیقه
این جوون هم خون زیادی از دست داده.زنده
موندنش سخته.
بعدازپانسمان زخم،چند داروی گیاهی هم به
چانیول داد تا برای سوهو تهیه کنند.
هرسه نگران دوست ومشاورشان بودند.
بکهیون جوشانده ها را برای سوهو اماده کرد و
به اتاقش برد.
جکسون وچانیول کنارش بودند.
چان کاسه ی دارو راگرفت وکنارسوهورفت،
سرش را روی پایش گذاشت و مقداری ازدارو را
به او خوراند.
جکسون:من باید ازمشاورمحافظت میکردم.من
نباید اجازه میدادم تنها بمونه.
چانیول:تو نمیتونستی داخل بشی،خودتومقصر
ندون.
ان شب جکسون تاصبح بالای سرش ماند.
سوهو همچنان بیهوش بود.
کریس هم ان روزنگرانی عجیبی حس میکردو
ذهنش مدام به سمت همسرش کشیده میشد.
منتظربود شب فرابرسد تا با سوهو ارتباط
برقرارکند،البته درطول روزهم سعی کرداما
نتوانست.
فکرکرد که سوهو حتمامشغول کاریست و
متوجه درخشش گردنبندش نیست،شاید هم
گردن بندش را ندیده است.با اینکه مطمئن بود
سوهو چنین اشتباهاتی مرتکب نمیشود،اما
ذهنش نمیخواست ونمیتوانست به احتمالات
دیگرفکرکند.
شب گردن بند را ازگردنش خارج کرد،انرادردست
گرفت اما گردنبند درخشش را ازدست داده بود،
حتی سردهم شده بودوگرمای روزقبل رانداشت.
رنگ سنگ داشت روبه سیاهی میرفت.کریس
وحشت زده وردی خواند اما هیچ نتیجه ای
نگرفت،دوباره ورد دیگری امتحان کرد ولی هیچ
تغییری در سنگ ایجاد نشد.
YOU ARE READING
jemini power
Historical Fiction❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...