پارت‌بیست‌وپنجم

119 36 5
                                    

سه روزاززندانی شدن کای در اتاقش میگذشت.

زیرچشم های زیبایش سیاه شده وبه شدت رنگ

پریده وضعیف شده بود.

از شدت ضعف حتی توانایی نشستن راهم

نداشت وروی زمین دراز کشیده بود.

چن طبق روال سه روز گذشته با چشمان نگران

و غمگین وارد اتاق شد وکنارش نشست.

چن:بگو چیو پنهان کردی.

کای لب های خشک شده اش را به سختی تکان

داد.

کای:هی..چی هیونگ.

چن:میخوام کمکت کنم.

کای:اگر شماها چیزی بفهمین وبه تاعونگید

مجازات میشید.

چن:مهم نیست.نمیتونم اینجوری ببینمت.تو

حتی غذا هم نمیخوری.خیلی ضعیف شدی.

شیومین با چهره نگران وارد خانه شد:رییس

داره میاد.

میدانستند اتفاق بدی در انتظارشان است وهمه

حتی کیونگ سو میخواستند به نحوی به

کوچکترین عضوبینشان کمک کنند امامیدانستند

که چنین چیزی ممکن نیست.تاعو دستور داده

بود حتی اب وغذا هم به کای ندهند واجازه

خارج شدن از اتاق را نداشت.با این روش بدن

کای ضعیف میشد و نمیتوانست از قدرتش برای

پنهان کردن چیزی استفاده کند.
..............................

سهون در باغ قصرغربی همراه باپدرخوانده اش

عصرانه میخوردند.

سوهو:چیشده سهونم؟نگران به نظر میرسی؟

سهون:نه نگران نیستم.

از نگاه به چشمان پدرخوانده اش فرارمیکرد.

سوهو:من بزرگت کردم بچه.میفهمم که از چیزی

ترسیدی ونگرانی.بهم بگو.

سهون:خب ،اپا...کای قرار بود دیروز به دیدنم

بیاد ولی هیچ خبری ازش نیست.نگرانم که تاعو

بلایی به سرش اورده باشه.

سوهو نوشیدنی اش را روی میز قرارداد وبه

طرف پسرش برگشت.

سوهو:تاعو چرا باید این کار روبکنه؟

سهون همه چیز راتعریف کرد.پادشاه هم همان

موقع رسیده بود وتمام حرف های پسرش را

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora