بعد ازجلسه صبحگاهی به اقامتگاهش رفت.
قراربودبعد ازناهارپدرش با انجام طلسمی کای
را بیابد.
باورودش به اتاق خواجه چویی تعظیمی کرد.
_ناهارتون رو بیارم سرورم؟
سهون به تکان دادن سرش اکتفاکرد و وارد
اقامتگاهش شد.
به سرعت غذایش راخورد ولباسهایش راعوض
کرد تابه طرف اتاق ممنوعه قصر شرقی برود،
اتاقی که پادشاه طلسم هایش را ان جا،ودوراز
چشم درباریان وخدمه انجام میداد وفقط
مشاور،ولیعهد،فرمانده وانگ ووزیرپارک ازوجود
ان مطلع بودند.
در حال بستن بندهانبوکش بود که باحس جسم
گرمی که از پشت به تنش چسبید ودستان
اشنایی که روی شکمش حلقه شدند،متوقف شد.
باچشمان گرد به ان دو دست که روی تنش به
هم قفل شده وتفاوت زیادی بارنگ پوستش
داشتند نگاه کرد.
بند هانبوک را رها کرده ودست کای را گرفت.
سهون:کجا بودی؟میدونی چقدر نگرانت بودم؟
کای:فعلا چیزی نگو،دلم خیلی برات تنگ شده.
سرش را روی شانه های پهن ولیعهدش قرار داد.
مدتی درهمان حالت ماندند.باحس خیس شدن
لباسش، دستان کای را باز کرد وبه طرفش
چرخید.
سهون:چرا گریه؟
با انگشتانش،اشک های کای را از روی صورتش
پاک کرد.
کای:میخوام پادشاه ومشاور رو ببینم.
سهون اخمی کرد:بعد از یک ماه یک دفعه ظاهر
شدی وحالا میخوای باباهاموببینی؟بهم بگو
چیشده؟حتما یه اتفاقی برات افتاده.
نگاهش را روی صورت کای چرخاند وروی
کبودی زیر چشمش ثابت ماند،دستش را بلندکرد
و انگشتانش را ارام روی ان قسمت تیره رنگ
کشید.
سهون:این چیه؟تاعو اذیتت کرده؟
کای دست سهون را گرفت ولبخندی زد:چیزی
نیست،خوب شده.
سهون:به خاطر من؟
کای:سهون.....
ESTÁS LEYENDO
jemini power
Ficción histórica❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...