پارت‌بیست‌وششم

118 38 2
                                    

کای تصمیمش راگرفته بود،بایدحتماسهون را

نجات میداد.حالا که ازنظر جسمی هم قدرتش را

بدست اورده وسرحال ترشده بود،دوباره

میتوانست مانع از نفوذ تاعو به ذهنش گردد.

چن با کاسه ای سوپ گوشت دنده وارد اتاقش

شدو کای را درحالی یافت که داشت لباسش را

عوض میکرد.

چن:چرا بلند شدی؟لباس بیرون برای چی

پوشیدی؟

کای:خوبم دیگه هیونگ.سه هفته گذشته.

چن:برادرت کجا رفت؟

کای:رفته رستورانش.اون خیلی خوشحاله.

چن گوشه ی اتاق روی تشکچه فیروزه ای رنگ

نشست.

با لحنی جدی گفت:یه لحظه بیا بشین ببینم.

کای هم درحالیکه لب هایش رابه هم میفشرد،

مقابل چن نشست.میدانست که چن فرد تیز

بینیست وبین اعضا نسبت به بقیه دقت وتوجه

بیشتری دارد وحتمامتوجه حال کای نیز میشود.

چن:میخوای چکار کنی؟

کای:هیونگ نمیشه نپرسی؟

چن اخم غلیظی کرد:این دفعه حتما جونت رواز

دست میدی.

کای:نه.میخوام به حرف تاعو گوش کنم.

چن با ابروهای بالارفته وچشمان متعجب به کای

نگاه کرد:چ..چی کارکنی؟

کای:کاری که تاعو گفت روانجام میدم.

چن:مطمئنم که هیچوقت نمیتونی اون کار رو

انجام بدی.تو نمیتونی یه مورچه روبکشی چه

برسه به عشقت کای.

کای سرش را بلند کردوچن بالاخره چشمان

خیسش را دید.کمی جلوتر امدوبرادرکوچکش را

دراغوش گرفت.

چن:گریه نکن کای.میخوای چیکار کنی اخه؟

کای:اون عوضی....بعد از مدت طولانی اجازه

داده برادرم روببینم وحتی بهش کمک کرداون

رستورانی که تمام عمرش ارزوش رو داشت باز

کنه.بالاخره تونستم یونگجه روببینم ولی من

حتی از دیدنش خوشحال نشدم.

چون میدونم تاعو داره به وسیله اون مجبورم

میکنه خواسته هاش رو انجام بدم.اگر حرفش

jemini powerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang