مارک راجلوی دروازه ورودی قصردید.به طرفش
رفت،مارک تعظیمی کرد.
مارک:دیرکردیدسرورم،من یک ساعته منتظرتونم
سهون اخمی کرد:کارم طول کشید،بریم داخل.
جلوی مارک،به راه افتاد وبعدازنشان دادن،نشان
سلطنتی ولیعهد به نگهبان، بدون توجه به
تعظیم نگهبان ها وارد قصرشد،به طرف
اقامتگاهش رفت وبعد ازتعویض لباسش با
هانبوک سرمه ای رنگ سلطنتی،به طرف
اقامتگاه پدرش رفت.
نیم ساعتی از زمان شام گذشته بود وحتماتا
حالا پدرانش غذایشان را خورده بودند.
به خاطر دیدن کای ولحظاتی که باهم گذرانده
بودند،بسیارخوشحال بود وحس خیلی خوبی
داشت.
سوهو درحالیکه بالشتک هایی پشتش قرار
داشت،به حالت نیمه نشسته تکیه داده بود و
کریس هم روبه رویش نشسته وظرف میوه ای
کنارش قرارداشت.
درحالیکه سیبی را پوست میکند،ازسوهو
پرسید:چرا درست بهم نمیگی چه اتفاقی افتاد؟
سوهو:خب جکسون همه چیز روتویه نامه بهت
گفته بود و......
کریس:جکسون داخل غار نبود،تو اونجا بودی و
توزخمی شدی.
تکه سیب را به سوه وداد و سوهو هم ان را در
دهانش گذاشت.
سوهو نگاهش را ازکریس گرفت وبه ظرف میوه
داد.
سوهو:حالاکه حالم خوبه.
کریس:چیو داری مخفی میکنی سوهو؟
سوهو اهی کشید:تعریف میکنم،ولی فعلا به
سهون چیزی نگو.نمیخوام ناراحت بشه.هر وقت
مطمئن شدم خودم واسش تعریف میکنم.
کریس سرش راتکان داد وتکه دیگری سیب در
دهان سوهو گذاشت.
سوهو:بسه دیگه،نمیتونم اوناروبخورم.
کریس اخمی به سوهو کرد که با لبخند روی لب
هایش تضاد داشت:همه ی میوه های تو این
ظرف روباید بخوری،تعریف کن ببینم.
سوهو همه چیز را کامل برای کریس تعریف کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
jemini power
Ficção Histórica❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...