پارت‌بیست‌ودوم

143 42 13
                                    

پادشاه روی تخت سلطنتی اش نشسته بودو

جکسون نیز پشت سرش ایستاده بود.

ان روز بعد ازجلسه صبحگاهی،مشاور کیم برای

رسیدگی به کار دیگری رفته بود.

کریس:هنوز کسی هست؟

خواجه پارک:خیر قربان،کمی استراحت کنید.

کریس به صندلیش تکیه داد وچشمانش رابست.

بسیار خسته شده بود.شقیقه هایش را بادستش

فشرد،فکرش درگیربود وجکسون متوجه این

موضوع شد.

جک:سرورم؟

کریس باچشمان بسته جوابش را داد:هوم؟

جکسون:چیزی شده؟

کریس:خسته ام.

جک:ولی چیزی شمارو ناراحت کرده؟

کریس چشمانش را باز کرد وبه طرف جکسون

برگشت.

کریس:هیونگ بیا روبه روم بشین.

جکسون کاری که پادشاه گفته بود را انجام داد.

این لحن پادشاه را میشناخت.

جک:چی شده؟

کریس:نگران سهونم،من نمیخوام پسرمو ازدست

بدم.ازفکرش شب هاخوابم نمیبره.

جک:اون پسر دوسش داره.

کریس:میدونم ولی اونم میتونه بلایی که

برادرش به سر بکهیون اورد روسر سهونه من

بیاره.تازه ممکنه خیلی بدتر باشه،اون پسر چند

ساله که همراه باتاعو زندگی میکنه.

جک:ولی سهون هم دوسش داره هم بهش

اعتمادداره.

کریس:عشق کورش کرده.من نمیتونم به اون

اعتماد کنم باید ازپسرم دورش کنم.

جک:این کارتون هم به سهون ضربه میزنه.

کریس:من برای خوشحالی پسرم هرکاری میکنم.

میدونی که نمیتونم ناراحتیشو ببینم ولی این

بار رو مجبورم ناراحتش کنم.باید ازاون پسر

دور بشه تازنده بمونه.نمیتونم ریسک کنم.

جکسون باکمی مکث پاسخ داد:ولی اون به

سهون اسیب نمیزنه.

کریس:من بهش اعتماد ندارم.برام پیداش من و

لطفا بیارش پیشم.

خواجه پارک وارد شد وبعد ازتعظیم گفت:وزیر

jemini powerWhere stories live. Discover now