پادشاه روی تخت سلطنتی اش نشسته بودو
جکسون نیز پشت سرش ایستاده بود.
ان روز بعد ازجلسه صبحگاهی،مشاور کیم برای
رسیدگی به کار دیگری رفته بود.
کریس:هنوز کسی هست؟
خواجه پارک:خیر قربان،کمی استراحت کنید.
کریس به صندلیش تکیه داد وچشمانش رابست.
بسیار خسته شده بود.شقیقه هایش را بادستش
فشرد،فکرش درگیربود وجکسون متوجه این
موضوع شد.
جک:سرورم؟
کریس باچشمان بسته جوابش را داد:هوم؟
جکسون:چیزی شده؟
کریس:خسته ام.
جک:ولی چیزی شمارو ناراحت کرده؟
کریس چشمانش را باز کرد وبه طرف جکسون
برگشت.
کریس:هیونگ بیا روبه روم بشین.
جکسون کاری که پادشاه گفته بود را انجام داد.
این لحن پادشاه را میشناخت.
جک:چی شده؟
کریس:نگران سهونم،من نمیخوام پسرمو ازدست
بدم.ازفکرش شب هاخوابم نمیبره.
جک:اون پسر دوسش داره.
کریس:میدونم ولی اونم میتونه بلایی که
برادرش به سر بکهیون اورد روسر سهونه من
بیاره.تازه ممکنه خیلی بدتر باشه،اون پسر چند
ساله که همراه باتاعو زندگی میکنه.
جک:ولی سهون هم دوسش داره هم بهش
اعتمادداره.
کریس:عشق کورش کرده.من نمیتونم به اون
اعتماد کنم باید ازپسرم دورش کنم.
جک:این کارتون هم به سهون ضربه میزنه.
کریس:من برای خوشحالی پسرم هرکاری میکنم.
میدونی که نمیتونم ناراحتیشو ببینم ولی این
بار رو مجبورم ناراحتش کنم.باید ازاون پسر
دور بشه تازنده بمونه.نمیتونم ریسک کنم.
جکسون باکمی مکث پاسخ داد:ولی اون به
سهون اسیب نمیزنه.
کریس:من بهش اعتماد ندارم.برام پیداش من و
لطفا بیارش پیشم.
خواجه پارک وارد شد وبعد ازتعظیم گفت:وزیر
YOU ARE READING
jemini power
Historical Fiction❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...