قرارشد بکهیون مدتی دیگرنیز به عنوان بکهی
به زندگی خود ادامه دهدتا، تاعو او رانشناسد
زیرا که او فکرمیکرد بکهی عضوجدیدی از
جمنای است.
شب باهم به امارت وزیربازگشتند.خدمتکارها
بادیدن ارباب،همه احترام گذاشتند وتعظیم
کردند.
دختری که هانبوک قرمز رنگی به تن داشت،جلو
امدوبازوی ارباب پارک راگرفت.
با عشوه،دسته ایی ازموهای سیاهش رابه پشت
گوشش فرستادوباصدایی ارام گفت:خوش
اومدین ارباب،مایلید شام روتواتاقتون بخورین؟
بکهیون نگاهی عصبی به دختروبقیه خدمه
انداخت،دست دیگرچانیول را گرفت واو رابا
حرص به دنبال خودش کشید.درحالیکه با دست
دیگرش،دامنش راگرفته بود تازیرپایش گیر
نکرده وبه زمین نیفتد.
همهمانطورکه به طرف اتاق چانیول میرفت،با
صدای بلندی به خدمه ای که پشت سرشان
ایستاده بودند،اعلام کرد:شام روحاضرکنید.
چندثانیه ایی ایستادوبانیشخندی روبه همان
دخترکرد:امم.....تو،شام روبه اتاق ارباب پارک
بیار.
و بدون اینکه دست چانیول را رهاکند،به طرف
اتاق چان رفت.
چان تمام راه لبخندی به لب داشت.تمام افکار
بکهیون را میشنید ومیدانست که به ان دختر
حسادت کرده.
وارداتاق شد،دست چان را رهاکردودر رابست.
اماقبل از اینکه بتواند قدمی به جلو بردارد،وزیر
پارک یک دستش را پشت کمر بکهیون ودست
دیگرش راکنارسرش قرارداد،بک بین در و
چانیول گیرافتاده بود.
چان نیشخندی زد:خب؟
بکهیون ابروهایش رابالافرستاد:خب؟خخب...
چیی؟
چان:الان به سولهی حسادت کردی؟بک خواست جوابی دهدکه چانیول زودتر
گفت:دروغ نگو،همه افکارتوخوندم.
بکهیون ابتدا باتعجب به چان خیره شد،بعد
لبخندی زدوسرش رابه طرف راست کج کرد.
بک:اوومم،سولهی....دخترخوشگلیه.میشه باهاش
VOCÊ ESTÁ LENDO
jemini power
Ficção Histórica❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...