پارت‌سی‌ونه

105 34 35
                                    

بعداز رفتن مشتری‌هایش وتاریک شدن هوا،شنل

ابی رنگی به تن کرد وبه طرف خانه تاعو رفت.

بارفتن بقیه اعضا،تاعو دران خانه تنهامانده بود،

البته که بیشتر اوقاتش  را در کلبه ودرجنگل

سپری میکرد.

وارد شد و تاعو دررا پشت سرش بست.هنوز در

حیاط بود ،وقبل ازانکه وارد اتاق شود،تاعوبه

حرف امد.

تاعو:خب؟

همانجا مقابل دراتاق ودرحالیکه پشتش به تاعو

بود،کلاه شنلش رابرداشت،به طرف تاعو برگشت

و گفت:من نمیدونم پیشنهادت چیه،ولی میخوام

اون رو قبول کنم.

تاعو نیشخندی زد:بهترین کار رو انجام میدی

یونگجه.

به دنبال تاعو،وارد اتاق شد.

تاعو:خب چطوره اولین‌ماموریتت روانجام بدی؟

یونگجه:اما شما......

اجازه نداد سخنانش را تمام کند وگفت:میخوام

ازاینکه میتونی ازپس این‌کاربربیای،مطمئن بشم.

یونگجه بالحن مرددی گفت:باید.....بایدکسی رو

بکشم؟

تاعو دوباره نیشخند زدوچشمان بنفش رنگش

برقی زدند:نه فعلا لازم نیس کسی رو بکشی.

اووم،چطوره برام لوهان رو بیاری؟

یونگجه باچشمان گردقدمی به عقب رفت:چ...

چطور؟

تاعو:اون تو کوهستانه.ما باهم به اونجا میریم و

تو اون روبرام میاری.من همونجا منتظرتون

میمونم.

تاعوبه گونه‌ای درباره لوهان حرف میزد،که انگار

او یک شیئ است و انسان نیست.

یونگجه:چی باید بهش بگم؟

تاعو:اون دیگه هنر خودته.باید خودت رو بهم

ثابت کنی.

یونگجه:با.....باشه.

تاعو:دستم رو بگیروچشماتو ببند.

دستش را به طرف یونگجه دراز کرد.یونگجه با

تردید دستش را گرفت و چشمانش را بست.

بسیار مضطرب بود وترس برتمام بدنش چیره

شده بود.حتی داشت از قبول پیشنهاد تاعو

پشیمان میشد.

باشنیدن صدای‌تاعو وبرخوردبادسردی به بدنش،

jemini powerOù les histoires vivent. Découvrez maintenant