پارت‌سی‌وسوم

101 36 39
                                    

تمام شب را بیداربودودرحالیکه موهای سوهو را

نوازش میکرد، به چهره ی زیبا وغرق خواب

همسرش مینگریست.

باخودش میگفت چگونه توانسته بودیک هفته

گذشته بدون دیدن این چهره زنده بماند.چگونه

توانسته بود مهربان ترینش را برنجاند؟

باران بند امده وهوا داشت روشن میشد. بدون

انکه همسرش را بیدارکند،بلندشد وبه طرف میز

کارش رفت.

پارچه هایی که سوهو باترتیب خاصی روی میز

چیده بود،توجهش را جلب کرد.

نوشته های روی پارچه ها را خواند.

کریس:این طلسم ها.......اینا خیلی قدیمین.ازکجا

اینا رو اورده؟......

نگاهی به طرف دیگراتاق که همسش خوابیده

بود،کرد.

از چهره اش معلوم بود که بسیار خسته است:

داری چیکار میکنی اخه؟چرا بهم نمیگی سو؟

نگاه‌دیگری به پارچه هاانداخت وبه طرف سوهو

رفت.بوسه ای به پیشانیش زدوازاتاق خارج شد.

جکسون هم منتظرش بود تا قبل ازشروع شدن

جلسه صبحگاهی به قصر بازگردند.
........................................

به طرف تابوت چوبی رفت وبعد از باز کردن ان،

لبخندی به چشمان بسته وچهره رنگ پریده ی

مینا زد.

تاعو:سلام عزیزم.

نوشیدنی که به همراه داشت را،روی میزکنار

تابوت گذاشت وخودش هم روی صندلی قرار

گرفت.

تاعو:مثل اینکه اون بچه واقعامرده.به زودی

بقیشون روهم میکشم.

کریس،چن وکیونگسو بچه داشتن.پس ممکنه

قدرتشون به بچه هاشون منتقل بشه ومن نتونم

همه ی قدرتشون رو داشته باشم.برای همین زنه

چن وبچه اش روکشتم.پسر مریض کیونگ سو

روهم کشتم.اون واقعا یه بچه ضعیف بود.

فقط میمونه کریس.اوه راستی مینا....

مقداری از نوشیدنی قرمز رنگ را خورد وادامه

داد:بهت نگفته بودم؟ ولیعهد هم یکی از

اعضاست.اون احمقاگولم زدن.

jemini powerWhere stories live. Discover now