وارد اتاق شد وتعظیمی کرد.
بک:جناب مشاور.
هانبوک سرمه ای رنگی به تن داشت وموهایش
را زیر کلاه تیره اش مخفی کرده بود.
سوهو لبخندی زد:خوش اومدی بکهیون.بیا
نزدیک تر.یوگیوم همراهت نیومده؟
بکهیون کنار میز نشست:بله اومد،بیرونه.
سوهو کمی صدایش را بالاتربرد:خواجه لیی،به
یوگیوم بگو بیاد داخل.
چند لحظه بعد یوگیوم وارد شد.
سوهو:بیا بشین.
یوگیوم جلوترامد وتعظیمی کرد.
سوهو:خب غذامون رو بخوریم،بعد میریم به
ارامگاه ییفان.
هردو متفکر وکنجکاو به مشاور نگاه کردند.
سوهو:میخوام یادداشت هاشو پیداکنم.فکر کنم
به کمک بکهیون نیاز بشه.
بعد ازخوردن صبحانه،سواربراسب هایشان به
طرف ارامگاه رفتند.
بادیدن مشاور،نگهبانان ورییس محافظان
ارامگاه جلو امدند واحترام گذاشتند.
_خوش اومدین جناب مشاور.
سوهو لبخندی به افرادمقابلش زد وبعدبه همراه
بکهیون ویوگیوم وارد شدند.
سوهو:تازمانیکه ماداخل هستیم،هیچ کس اجازه
ورود رو نداره.
![]()
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image. همه تعظیم کردندوبعداز ورودهرسه نفر،درهای
ارامگاه بسته شده ونگهبانان سرپست هایشان
پشت در قرار گرفتند.
بکهیون باکنجکاوی اطراف رانگاه میکرد.اولین
باربود که به چنین جایی می امد.
این اتاق داخل کوه ساخته شده بود وبابسته
شدن درهاتاریک شده بود.فقط باریکه نوری که
ازشکاف های سقف به داخل میتابید،ان جا را
![](https://img.wattpad.com/cover/255203865-288-k776267.jpg)
YOU ARE READING
jemini power
Historical Fiction❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...