پارت‌دوم:

301 77 10
                                    

به سرعت جلوی ملازمان حرکت میکرد.قدم های
بلندوسریعش مانع ازرسیدن ملازمان وخدمه  بهش میشدند.
شاهزاده جوان همیشه با این شیطنت ها سر به  سر ملازمانش میگذاشت.
درحالیکه به خدمه که به سختی پشت سرش حرکت میکردند،میخندید،ناگهان جلوی دراتاقی متوقف شد.
انگار دوتاازدختران خدمتکارباهم حرف میزدند.
_اوه،پس شایعه هایی که درباره مشاورمیگن حقیقت داره؟
+اره،اون یه شیطان واقعیه،یه جادوگر بدجنس  که صورت زیبایی داره وپشت نقاب مهربونی قایم شده،اون پادشاه وحتی شاهزاده روجادو
کرده.اون مرد یه شیطان واقعیه.
_اون واقعابرادرملکه مرحوم بوده؟
+بعضیامیگن اون خواهرشوکشته تابتونه جاش  روبگیره. مطمئنم پادشاه روطلسم کرده.اخه چطورممکنه که پادشاه ازمردها خوشش بیاد؟
_درسته،اون یه جادوگره هرزه اس،چطور میتونه زیر یه مرد دیگ......
حرف دختر خدمتکاربا بازشدن ناگهانی داتاق ناتمام ماند.شاهزاده با چهره ایی خشمگین و چشمانی به رنگ خون جلوی درایستاده بود.
هردوخدمتکاربه سرعت ازجای خود پریدند وجلوی شاهزاده زانو زدند.
شاهزاده:این دخترروتاحالاندیدم،ازکجااومده؟
یکی ازملازمین جلوامدوگفت:این ازافرادیه که به تازگی برای خدمت به قصراومدندسرورم.
شاهزاده:توروتاعوفرستاده؟
_من... منوببخشیدسرورم... من....
شاهزاده:دیگه چی بهت اموزش دادن؟
_من... چیزی نمیدونم سرورم،لطفاعفوکنید....
شاهزاده:پس حرف نمیزنی؟
_خوا... خواهش میکنم.... من.....
هون چشمان جادوییش رابه دختردوخت.دریک چشم بهم زدن دختر از روی زمین کنده شد،مثل ان بودکه شخصی نامرئی اورا از روی زمین بلند کرده.
صورتش شروع کردبه کبودشدن تااینکه کمتراز
یک دقیقه بعدخفه شدوجسم بی جانش روی
زمین جلوی پای شاهزاده افتاد.
دختردیگرهمچنان ازترس میلرزید و جرئت نداشت سرش را بلندکند.
شاهزاده:این جزای کسیه که درباره جناب مشاور
حرف های بدی بزنه.همتون خوب نگاهش کنین.
جناب مشاورهم مثل پادشاه پدرمنه وهیچ کس
حق نداره درباره اون چیزی بگه.فهمیدین؟
تمام حاضرین درحالیکه تعظیم میکردند:بله سرورم.
شاهزاده:این دخترروهم ببریدزندان وصد ضربه
شلاق بزنید.
روبه محافظ شخصیش کرد:مارک،تحقیق کن که
کیادارن شایعه پراکنی میکنن،تاعو دوباره به قصرنفوذکرده.
وبعدروبه بقیه همراهانش گفت:بریم،پادشاه  منتظر هستن.
..................

جکسون واردتالاراصلی شدوبعدازتعظیمی گفت:
سرورم جناب شاهزاده اجازه ورودمیخوان.
پادشاه باحرکت سرش تایید کرد و رو به بقیه گفت:همه مرخصید،جناب مشاورشمابمونید.
بعد ازاینکه تمام وزرا ومقامات وخدمه سالن راترک کردند،شاهزاده واردشد.
شاهزاده لبخندی به لب داشت.باشیطنت کمی سرش راکج کرد وگفت:چیزی شده بابایی؟
کریس:هزار بار گفتم نگو بابایی! دیگه یه پسر
بچه نیستی سهون.
سهون:الان که کسی نیس،فقط تووباباهستین.
کریس:اون باباست،من بابایی؟جکسونم اینجاست.
جکسون سرش روپایین انداخت ولبخندی به بحث تکراری وتمام نشدنی پادشاه وشاهزاده زد.
سوهو:میشه دیگه بحت نکنین؟یه نامه از وزیرپارک رسیده.
کریس:چانیول فکرمیکنه عضوپنجم روپیداکرده.
سهون:خب پس منتظرچیه؟هرچه سریعترباید اون رو بیاره به پایتخت.
سوهو:خب یکم سخته.
سهون:تاعوبازجاسوس فرستاده،ایندفعه  از دختران خدمتکاره.
سوهو: اره منم فهمیدم شایعاتو.
کریس:هدفش کیه این دفعه؟
سوهو:من.
کریس:اون میدونه چطوربهم ضربه بزنه، ایندفعه رفته سراغ عشقم.
سوهودستش راروی دست راست کریس که کنارش روی تخت سلطنتی نشسته بود،گذاشت ولبخندمهربانی زد:نگران نباش من خوبم.
بعد از نیم ساعت بحث بالاخره کریس جواب  نامه چانیول را نوشت وان را به جکسون داد تا برای وزیرپارک ارسال کند.
پادشاه ومشاورکیم هم برای شرکت درجلسه ایی  به قصرشرقی رفتند.
.............

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora