باحس بوسه ای به گونه اش،چشمانش را بازکرد.
کریس بالبخند مهربانی انگشتانش رانوازش وار
روی گونه اش کشید.
سرجایش نشست وبعد از نگاهی به پنجره،به
طرف کریس بازگشت.
سوهو:هنوز خیلی زوده که،هوا تاریکه.
کریس:میخوام یه چیزی بخوری،بعدبریم قصر،
دیرمون میشه.
موهایبلندش را ازروی صورتش کنار زد وسر
جایش نشست.
کریس:حموم رو هم برات اماده کردن.
.................................بعدازسه ساعت واردقصرشدند،به طرف
اقامتگاهشان رفتند تا برای جلسه صبح اماده
شوند.
بعد ازجلسه صبح وبازدید از اسلحه خانه هم به
طرف باغ قصر رفتند تا ناهار بخورند.
ولیعهدبعداز جلسه سری به کای زد و الان در باغ
منتظرهردو پدرش بودتابا انهاناهارش را بخورد
باورودشان بلند شد وتعظیم کرد.
سهون:خیلی خوبه که کنارهم میبینمتون.
هردولبخندی به پسرشان زدند وهمگی پشت میز
نشستند.
سوهو:کای حالش خوبه؟
سهون:به لطف تواپا،حالش کاملا خوب شده.
خیلی ازت ممنونم.
سوهو:باید برم ببینمش واون هاله رو بردارم تا
بتونه از خونه خارج بشه.
کریس لقمه ی درون دهانش را قورت داد وگفت:
من میخوام اون توقصر باشه.
سهون باکنجکاوی به پدرش نگاه کرد.
کریس:اون تو مبارزه عالیه،میتونم ازش ازمون
بگیرم واگر قبول بشه یکی ازفرماندهان قصر
میشه.میتونه به جکسون ومارک هم تو تعلیم
سربازا کمک کنه.
همچنین برای امنیتش بهتره تو قصر بمونه.
سهون باخوشحالی و ذوق بسیاری گفت:بابایی...
مممم.....
با لقمه ی بزرگی که کریس در دهانش قرار داد،
نتوانست بقیه جمله اش را به زبان بیاورد.
کریس:خودتولوسنکن بچه.دیگه هم نگو بابایی.
سهون درحالیکه به سختی محتویات دهانش را
از طرفی به طرف دیگرمیفرستادوسعی داشت
ESTÁS LEYENDO
jemini power
Ficción histórica❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...