پارت ششم

227 72 0
                                    

بعدازحمام اب گرم به اقامتگاهش برگشت.

چندشب گذشته را اصلانتوانسته بودبخوابد.

ذهنش دائم درگیرپسری باپوست تیره بود که او

را دربازارملاقات کرده بود.حتی به مارک هم 

دستورداده بود ان پسررا پیداکند.تمام پایتخت

جست وجو کردند امااثری  ازان پسرنبود.سهون

واقعا اشفته بود،ان پسر یکی ازاعضای جمنای

بودوبایدقبل ازاینکه تاعو اوراببیند،با او صحبت

میکردند.

ازطرفی سهون حس میکرد از ان پسرخوشش

امده و اصلادوست نداشت ان پسردراینده یکی

ازدشمنانشان باشد.

پسری باپوست برنزه،لب های حجیم وچشمان

قهوه رنگی که فقط اسمش رامیدانست:کای.

البته خیلی عجیب بودشاهزاده سردوترسناک

در اولین نگاه  ازپسری خوشش بیاید،واین ذهن

خودش راهم بهم ریخته بود،شاهزاده ایی که

تمام دختران زیبا،شاهزاده خانم هاوحتی تمام

خدمه قصرهرکاری میکردند تا کمترین توجهی 

نسبت به ان هانشان دهد.

ان شب هم بیخواب شده بود،درست مثل تمام

شبهای هفته گذشته.پس هانفویش رابه تن کرد

وازاقامتگاهش خارج شد.تصمیم گرفت کمی

قدم بزند،مارک خوابیده بود.پس خودش به

تنهایی بیرون رفت.

شایعه هایی درقصرپخش شده بودکه به تازگی

جاسوس هایی شبانه واردقصرشدند.اماهمه

دستگیرشده بودند.سهون شمشیرش راهم

برداشت وبه طرف باغ قصررفت.

داشت قدم میزدکه ناگهان صدایی شنید.

خودش راپشت ستونی مخفی کرد،شخصی

سیاه پوش ازپشت به هردونگهبان نزدیک شدوبا

یک حرکت دستش هر دو را به زمین انداخت.

سهون باخودش گفت:پس اون یه جادوگره.

نگاهش به دست راستش  که از استین های 

گشاد هانفویش مشخص بودافتاد.علامت روی

دستش ظاهر شده بود.

سهون:یکی ازاعضا همین نزدیکیه، ولی کسی

اینجا نیس به جزاون ادم،اون....خودشه؟؟؟

jemini powerWhere stories live. Discover now