پارت دوازدهم

179 56 2
                                    

پادشاه پشت میزش نشسته بود وگزارش های

رسیده ازطرف مردم رامطالعه میکرد.

صدای دربان شنیده شد:سرورم،ولیعهداینجا

هستن.

کریس:داخل بشن.

چندلحظه بعد دربان در رابازکرد وسهون داخل

شد.

کریس لبخندی به پسرش زد.سهون بعداز

تعظیمی،روبه روی پدرش نشست.

کریس:چیزی شده؟

سهون:خوابم نمیبره بابایی.دلم برای اپام تنگ

شده. تاحالا اینقدر ازقصر دورنشده بود.

کریس میخواست دوباره به پسرش بگوید که او

را بابایی صدانزند امامیدانست که سهون کارش

راتکرار میکند،پس ترجیح داد سخنی نگویدو

اهی کشید:منم دلم واسش تنگ شده.

سهون:اوه اوه،پسرعاشقمون دلش برای عشقش

تنگ شده! تو خیلی اپارو دوس داری.

کریس  اخمی کرد:برو بخواب بچه.

سهون:گفتم که خوابم نمیبره،خبری ازشون

نشده؟نمیدونم چرانگرانم.

کریس:قراربود بادوکیونگ سو حرف بزنن.امشب

باید سوهو روببینم.

سهون:منم میخوام ببینمش.

لب هایش اویزان شد.

کریس گردنبدش رادر دست گرفت ومقابل

چشمان سهون تکان داد:این سنگو من طلسم

کردم،فقط واسه من و اپاته.

سهون چینی به بینیش داد.

سهون:خسیس!!

کریس:بروبخواب تامن کارموتموم کنم.

چقدرگزارش های امروز زیادن.

سهون ازجایش بلندشد وبه طرف تخت کریس

رفت،روی تخت درازکشید.

سهون:میخوام همینجابمونم.

کریس سرش راتکان دادودوباره توجهش رابه

برگه های مقابلش دوخت.

بقیه گزارشات رامطالعه کرد و ان هایی که نیاز

به جواب داشتند،را پاسخ مناسبی برایشان

نوشت.

بعدازیک ساعت کارش تمام شد وبه طرف

تختش رفت تاکمی استراحت کند.

سهون هنوزبیداربود.کریس کنارش درازکشید.

jemini powerWhere stories live. Discover now