پارت‌بیست‌وچهارم

131 38 6
                                    

واردکلبه تاریک شدوبه طرف تابوت چوبی رفت.

بعدازخواندن وردی،در تابوت راباز کرد.

شنل وپارچه ای که با ان صورتش راپوشانده

بود،را روی میز کنار تابوت قرارداد.

لبخندی به چشمان بسته دختر زد.

تاعو:عشقم چطوره؟بزودی میتونی جوابم رو

بدی مینا.کمتر ازیک ماه دیگه.

گونه دختر را نوازش کرد.

تاعو:امشب پیشت میمونم،چطوره یکم تمیزت

کنیم،هوم؟

با اینکه میدانست هیچ پاسخی از دختر خفته

در ان تابوت دریافت نمیکند،هربارکه به دیدنش

می امد،برایش ازهمه چیز حرف میزد.

پارچه سفید رنگ را درون ظرف اب روی میزفرو

برد.بعد ازاینکه اب پارچه را گرفت،ان را روی

صورت دختر کشید.

تاعو:زیبای خفته ی من خوشحاله،اره؟باید

خوشحال باشی مینا.
........................................

کریس بعداز انکه پسرش هم کنارش جای گرفت،

کتاب را بازکرد تابقیه ان را برای اعضابخواند.

*فلش بک:

چند لگد دیگه هم به تاعوزدم،بدون اینکه حرفی

بزنه یا از خودش دفاع کنه،فقط دستانش رو

سپرصورتش کرده بود.

درحالیکه نفس نفس میزدم کنارش نشستم،

دست های خودم هم ازشدت مشت هایی که

بهش زده بودم،درد گرفته بود.

یانان:اون پدرمون بودتاعو.پسره ی دیوونه

میفهمی چه غلطی کردی؟

تاعو:نه اون میخواست منوبکشه هیونگ.هیچ

پدری بچش رو نمیکشه.

یانان:نه پسره ی احمق.تو هم مادرمون وهم

پدرمون رو کشتی تاعو.

اب بینیش رو بالاکشید ودرحالیکه باچشمان

اشکی وصورت زخمیش نگاهم میکرد،جوابم رو

داد.

تاعو:هیونگ من خودم حرفاشو شنیدم،تو هم

اونجا بودی.به من دروغ نگو.اون واقعا

میخواست منو بکشه.هر دوشون هیچ وقت

دوستم نداشتن.

با دست خونیش،اشک هاشو پاک کرد،اثر خون

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora