واردرستوران یونگجه شد وپشت یکی ازمیزها
نشست.
یونگجه که داشت سفارش یکی ازمهمان هارا
میگرفت،بادیدن تاعو به سرعت به سمتش رفت
وتعظیم کرد.
یونگجه:خوش اومدین رییس هوانگ.
تاعو لبخندکجی زد:اوضاعت چطوره؟
یونگجه:به لطف کمک های شما عالیم.
تاعو نیشخندی زد:خیلی هم خوب،برات یه خبر
دارم و یه پیشنهاد.
یونگجه با لحن ذوق زده ای که سعی در کنترلش
داشت،گفت:بفرمایید.
تاعو:نه،منتظر میمونم تااین دوتا مهمونت برن.
برام یه کاسه برنج بیار.
یونگجه تعظیمی کرد وبه طرف اشپزخانه رفت
تاسفارش مشتری هایش را اماده کند.
............................از صبح همه خدمه درتکاپوبودند،ان روز قراربود
ولیعهد به امارتشان بیاید وشام راهمراه ان ها
میل کند.
تمام امارت راتمیز کرده وبا گلهایخوشبو معطر
کرده بودند.پرده هارا عوض کردند.
غذاها وخوراکیهای مورد علاقه ولیعهد را اماده
کرده بودند وهمه حتی یشینگ کوچولو کمی
مضطرب بودند.
حالا ولیعهد در راه امارت بود،وزیر پارک و
خانواده اش، اماده استقبال از ولیعهد جوانشان
مقابل درامارت منتظرش بودند.
بعداز چند لحظه ارابه ولیعهد مقابل درامارت
ایستاد.
چانیول و بکهیون تعظیم کردند وسهون از ارابه
پیاده شد.
بکهیون:خیلی خوش اومدید سرورم.
سهون:ممنون،خیلی جذاب شدی بکهیون.قصد
داری هیونگ من رو بکشی؟
گونه های هردو رنگ گرفت.
چان:بفرمایید ولیعهد.
هرسه باهم وارد شدند.
میزبزرگی پرازخوراکیهاونوشیدنیهای رنگارنگ
اماده شده بود.
بک:فکر میکردم کای هم همراه شما میاد.
سهون به صورت مبالغه امیزی اه کشید:بابام با
طلسم هاش داره کای رو ازمن دور میکنه.
همیشه تو اون اتاق درحال مطالعه وتمرین
YOU ARE READING
jemini power
Historical Fiction❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...