پارت‌سی‌وهفتم

106 38 15
                                    

هانبوکش رابایک هانفوی حریرو بادمجانی رنگی

عوض کرد و سنجاق مشکی رنگی که موهایش

را باان جمع کرده بود،ازموهایش خارج کرد.

ابشارهای طلایی رنگش دو طرف بدنش قرار

گرفتند.

به طرف تخت‌بزرگشان رفت و روی بالاتنه برهنه

وزیرش خزید.

چان خیره درچشمان خماربکهیون درحالیکه

انگشتانش را درون موهای ابریشمی اش فرو

میکرد،گفت:زیبای من.

بافشار کمی،سربکهیون را پایینتر اورد وبوسه ی

عمیقی به تاج لب‌هایش زد.بین ان دوزاویه نوک

تیز رامکید و دوباره بوسه سبکی به خال بالای

لبش زد.

چان:دوستت دارم زیبای چان.

لبخند زیبایی روی لب های نازکش نشست.

باشنیدن صدای چندتقه به‌دراتاق کمی از چانیول

فاصله گرفت.

بعدازچند لحظه یشینگ کوچولو درحالیکه شلوار

وپیراهن سفید وگشادی باطرح های طلایی رنگ

به تن داشت،باقدم های کوچکش وارد اتاق شد.

چان بالبخند مهربانی دستانش را باز کرد وپسر

کوچولو در اغوشش خزید.

بک:اجوما بهم گفت خوابیدی.

یشینگ دراغوش چان،به طرف بکهیون برگشت:

تظاهربه خوابیدن کردم باباجون.

بکهیون لبخند زد:چرا عزیزم؟

لب های کوچکش را باحالت بامزه ای جلو داد و

دست به سینه شد:اخه دوست‌ندارم شیر بخورم.

اون هرشب قبل‌ازخواب‌برام شیرودارچین میاره.

چان هردودستش را دور تن کوچک پسرش حلقه

کردواورابین بازوهایش فشرد:خوردنیه کوچولو،

باید شیربخوری تا قدرتمند بشی.

یشینگ چشمان کوچکش را گرد کرد:مثل تو وبابا

بک؟

چان:اره عزیزم.

بک:نظرت چیه الان شیرتو بخوری؟بعدش ازاون

شیرینیا که دوست داری برات میارم.

یشینگ لبخند ذوق زده ای کرد که چال های

زیبایش را به نمایش گذاشت.

بکهیون نگاهی به قیافه خندان چانیول که چال

هایش رانیز به نمایش گذاشته بود،هم انداخت

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora