پارت‌سی‌ویکم

107 36 19
                                    

به قصرکوهستان رفت  تا پدرخوانده اش را

ملاقات کند،نگران ان بود که بیمارشده  باشد.

به طرف اتاق مشترک مشاور و پادشاه دران

قصر رفت،پدرخوانده اش علاقه زیادی به ان

اتاق داشت.

خدمتکار تعظیم کرد.

سهون:مشاور داخل هستن؟

مرد دوباره تعظیم کرد:بله ولیعهد،ولی ایشون

هنوزخواب هستن.

سهون با لحن نگرانی درحالیکه به  در اتاق نگاه

میکرد،گفت:چرا؟بیمار شدن؟

_خیر سرورم،فقط دیشب تا دیر وقت مطالعه

کردن و کمی خسته اند.

میخواست به اتاق خودش برود وتا بیدارشدن

پدرخوانده اش،صبر کند اما صدای سوهو را

شنید.

سوهو:بیا عزیزم،بیدارشدم.

بعداز انکه دربان،در راباز کرد،ولیعهد وارد شد و

به طرف تخت بزرگ پدرش رفت.

پنجره های بزرگی درهرچهارضلع اتاق قرارداشت

که با پرده های قرمز رنگ پوشانده شده بودند.

میز چهارنفره ای هم مقابل تخت قرار داشت و

درطرف دیگر اتاق،میز کار مشاور وپادشاه قرار

گرفته بود.

سوهو درحالیکه هانبوک سفید رنگی به تن

داشت وموهایش را باسنجاقی بالای سرش جمع

کرده،روی تخت نشسته بود.

روی تخت رفت وپدرخوانده اش رامحکم در

اغوش گرفت.

سوهو نیز دستانش را دورکمر پسرش حلقه کرد.

سوهو:چیشده عزیزم؟

سهون بدون انکه از پدرش جداشود،گفت:هیچ

کس حق نداره بگه من پسرت نیستم.

سوهو:معلومه که حق ندارن عشق اپا، ببینمت.

کمی پسرش راازخودش‌دورکردتابتواند چهره‌اش

را ببیند.

سوهو:چیشده؟

سهون:پس چراتوقصرنیستی؟بیا الان باهم

برگردیم.

سوهو لب هایش را بهم فشرد:الان نمیشه.

سهون:چرا؟واقعا ازباباناراحت شدی؟قهر کردی؟

میخوای تنهامون بزاری؟من بدون توچکارکنم‌اپا؟

jemini powerWhere stories live. Discover now