پارت‌بیست‌ویکم

155 49 10
                                    

خون همه جارا فراگرفته بود.هیچ کس در قصر

بزرگشان نبود، نه خدمتکارها، نه نگهبانان ونه

حتی خواجه ها.به هر جا نگاه میکرد ان مایع

قرمز رنگ رامیدید.

روی درها،ستون ها ودیوارهای قصر،روی زمین.

ترس تمام وجودش رافراگرفت.رد خون را که به

طرف تالار اصلی جلسات میرفت،دنبال کرد.بوی

خون همه جاپیچیده بود وهمین باعث حس

تهوعش میشد.

جلوتر رفت ومقابل در ورودی وبزرگ تالار اصلی

قصر ایستاد.

شخصی روی زمین افتاده بود.ازلباس هایش

معلوم بود که یک مرد است.اما ان لباس های

قرمز؟

لباس های سلطنتی قرمز رنگ رافقط یک شخص

به تن میکرد.او که پادشاهش نبود؟

با قدم های لرزان به طرفش رفت.پاهای لرزانش

دیگر توان ایستادن نداشتند.کنار مرد روی دو

زانویش به زمین افتاد.

صورت مرد را با دست های لرزانش به طرف

خودش برگرداند.

ان چهره وان چشم های بسته؟چقدر برایش اشنا

بودند،او پادشاهش بود،کریس؟

باصدایی که به سختی شنیده میشد صدایش

زد:کریس بیدار شو کریس....چیشده؟تو

امپراطوری....کریس...

باشنیدن صدای کریس وحس اینکه کسی

صورتش رانوازش میکند چشمانش راباز کرد.

نفس نفس میزد وتمام تنش عرق کرده بود.

کریس:عزیزم؟خوبی؟

به سرعت به طرف منبع صدا برگشت،طوری که

صدای جابه جا شدن استخوان های گردنش را،

کریس شنید.

سوهو باچشمان خیس نالید:کریس....

به سرعت سرجایش نشست وکریس رامحکم

دراغوش گرفت.

هنوز تمام بدنش میلرزیدو نفس هایش تند بود.

سر کریس را به سینه اش فشرد.

گونه کریس محکم به سینه اش فشرده میشد.

کریس:خواب منو دیدی؟ اسممو صدامیزدی.

کریس بااینکه متعجب شده بودامامتوجه حال

بد همسرش شد واجازه داد ارام شود.

کریس:تو خواب گریه میکردی.

jemini powerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin