پارت‌سی‌وچهارم

115 35 16
                                    

کنارهم دربازار قدم میزدند که پیرمرددست‌

فروشی،توجه بکهیون را جلب کرد.به طرفش

رفت ونگاهی به اجناس‌موجودروی میزانداخت.

چان:ازچیزی خوشت اومده؟

بعد ازچند دقیقه بکهیون خنجر زیبایی برداشت.

دسته وغلافی ازجنس نقره داشت که سنگ های

تیره رنگی به صورت پراکنده روی ان قرارگرفته

بود.

چان لبخندی زد:خنجر زیباییه.

خنجر را ازغلافش خارج کرد ونگاهی به سطح

صاف براقش انداخت.

بک:خیلیم تیزه.

بعدازپرداخت پول، به طرف دیگر بازارپایتخت

رفتند.

میخواستند وارد رستورانی شوندتاناهار بخورند

که صدای فریادهایی راشنیدند.

مرد مسنی درحالیکه پسربچه ای را دراغوش

داشت،به سمتشان میدوید وچند نفر هم دنبالش

بودند.مرد ازکنارشان رد شد.

هردو باکنجکاوی به سمتی که مرد میرفت،نگاه

کردند.

وارد کوچه ای شد وچند لحظه بعد به تنهایی از

ان خارج شدوباسرعت بیشتری شروع به دویدن

کرد.

بک در حالیکه هنوز هم به مسیر رفتن مرد خیره

بود،گفت:اون بچه ای که تو بغلش بود چیشد؟

چان:حتما همونجا رهاش کرده.

بک:چرا اخه؟بریم پیشش چان.اون بچه حتما

ترسیده.

چانیول سری تکان داد وباهم به طرف کوچه

باریک بین مغازه هارفتند.

بامتوقف شدن چانیول کنار دستفروشی که

شیرینی های رنگارنگ داشت بکهیون با اخم به

سمتش برگشت.اماقبل از انکه حرفی بزند،

چانیول پاسخش راداد:میخوام برای اون بچه

یکم خوراکی بخرم تا ازما نترسه.

بعد ازچند لحظه وارد کوچه باریک شدند.

چند گاری به صورت نامرتب درکوچه کنار هم

قرارداشتند.

در بعضی هرچهار چرخ و در بعضی دیگر هم دو

یا سه‌چرخشان شکسته بود.کیسه‌های بزرگی هم

به صورت پراکنده درکوچه پخش شده بودند.

jemini powerOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz