پارت‌نوزدهم

161 53 9
                                    

کای دستش رابه سمت دست سهون که روی

تخت وکنار بدنش قرارداشت برد،خواست

دستش را لمس کند که سهون سریع دستش را

کشید.

سهون:به من دست نزن.

کای:باشه،باشه.فقط اروم باش.

سهون:سریع حرفتو بزن واز اینجا برو،مزاحم

خوابم شدی.

دلش ازلحن سرد سهون به درد امداما بغضش را

کنترل کرد وشروع به تعریف ماجرا کرد.سهون

که کم کم اخم هایش بازمیشدند ،چهره اش

حالت متعجبی پیدا کرد.

امابعد از تمام شدن سخنان کای،بازهم بالحن

سردی گفت:ازکجابدونم داری راست میگی؟

قطره اشکی ازگوشه چشمش به طرف پایین

سرازیرشد،سهون واقعا حرف هایش را باور

نمیکرد؟

کای:من یه جادوگرم،میتونم ذهنمو واست باز

کنم وخودت همه چیز روببینی.

سهون ابروهایش را بالاداد:خب؟

کای به سهون نزدیک ترشد ودرحالیکه صدایش

ازبغض میلرزید،گفت:دست هات رو بزار روی

سرم وچشم هات رو ببند.

سهون،کاری که کای گفته بود را انجام داد.

بعداز چند دقیقه چشمانش راباز کردوبه چشمان

قرمز کای نگریست.

سهون:تو ازترس اینکه تاعو به من اسیبی بزنه،

اومدی پیش خودم؟ممکن بود منم بکشمت.

کای:میدونم که این کارو نمیکنی.

سهون،کای را دراغوشش گرفت.

سهون:ببخشید،منو ببخش که اجازه ندادم حرف

بزنی.ببخشید که حرفات روباورنکردم.معذرت

میخوام عزیزم.

کمی از کای فاصله گرفت وبه صورتش نگریست.

سهون:من....من حرف های بدی بهت زدم،میتونی

منو ببخشی؟

کای دستانش را دور کمر ولیعهدش حلقه کرد.

کای:فقط میترسیدم برای همیشه تو روازدست

بدم.من میترسیدم اگه بفهمی،ترکم کنی.

سهون:الان فهمیدم که اگر تو نبودی،شاید اپام

کشته میشد.خودشم همین حس رو داشت.

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora