پارت‌چهلم...آخر....

233 37 57
                                    

نیمه های شب یونگجه چشمانش را باز کرد.

تاعوتقریباانرژیش رابه دست اورده وحالش بهتر

شده بودبالای سریونگجه نشسته ومنتظر بهوش

امدنش بود.

تمام بدنش سنگین بود و حس عجیبی داشت.

صداهای بسیار زیادی میشنیدکه هیچ کدام را

درک نمیکرد.

افکار مختلفی درسرش بودندوسوال های زیادی

داشت، خودش هم نمیدانست چه بلایی به

سرش امده است.

بادیدن تاعووچشمان براقش،تمام‌اتفاقات گذشته

وکشته شدنش ازجلوی چشمانش ردشد.وحشت

عظیمی دوباره تمام وجودش رافراگرفت وسعی

کردسرجایش عقب رود.

یونگجه:تتت....تو منو کشتی؟

تاعو خونسرد به عقب برگشت وسرجایش تکیه

داد.

تاعو:اره.

تمام بدنش میلرزید،تابحال چنین نترسیده بود.

ترس و وحشت را در اعماق وجودش حس

میکرد.

امامردمقابلش‌ناگهان به طرف خم شدودرحالیکه

لبخند ذوق زده ای به لب داشت،جشمانش برق

عجیبی زدند.

یونگجه ازاین حرکت تاعو،بیشتر ترسید و بدنش

را جمع کرد.مردمقابلش اصلاتعادل روانی‌نداشت

تاعو با همان لبخند ذوق زده گفت:تو الان یه

مرده‌ای یونگجه،تبریک‌میگم.تو تونستی انجامش

بدی والان یه موجود قدرتمندی.

یونگجه:نم....نمیفهمم.

تاعو:خب چون تازه بیدارشدی،هنوزتغذیه‌نکردی،

شایدبرات مبهم باشه.بهم بگو چه حسی داری؟

یونگجه:ممم...من میترسم.

تاعو پوزخندی زد:میدونم که ترسیدی،ولی خوب

فکرکن.وقتی میخواستم تو رو بکشم هم اینطور

ترسیدی؟

یونگجه:الان حس میکنم اون ترسم چند برابر

شده.

تاعو به عقب برگشت و به دیوارپشت سرش

تکیه داد:همم.....بهم بگو چه صداهایی میشنوی؟

یونگجه:صدای حرکت اسب ها،مثل اینکه دارن

دور میشن،صدای حرف های چند نفر رو هم

jemini powerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora