بسیار خوشحال وذوق زده بود،ان روز قراربود
برای اولین بار باهم به خارج از امارت بروند.
اولین باریکه به عنوان یک پسر به همراه وزیر
پارک از امارت خارج میشد وبه جایی غیر از
قصر میرفتند.
هانبوک گلبهی رنگی به تن داشت که بارنگ
پوست شیریرنگ وموهای طلایی رنگش ترکیب
زیبایی ایجاد کرده بود وزیر ان هم لباس سفید
رنگی به تن داشت.
با کلاه تیره رنگی هم ابشارهای طلایی رنگی که
بالای سرش جمع کرده،را پوشانده بود.
سولهی وارد اتاق شد وتعظیمی کرد.
_ارباب، چیزهایی که گفته بودین اماده شده،
وزیرپارک هم منتظرتون هستن.
بکهیون برای دختر سری تکان داد واز اتاق خارج
شد.
ارباب پارک درحالیکه کلاه تیره رنگ وهانبوک
سرمه ای رنگی به تن داشت،کنار دواسب سیاه
درانتظار بکهیون بود.
دختر خدمتکار درحالیکه سبد قهوه ای رنگی به
دست داشت به دو ارباب امارت نزدیک شد وبعد
از تعظیمی،سبد را به دست وزیرپارک داد.
اجوما:من غذاهایی که ارباب جوان دوست دارن
رو براتون اماده کردم،لطفا اجازه بدین چندتا از
نگهبان هاهمراهتون برن جناب وزیر.
چان:نه اجوما،نگران نباش.
هر دوسواربراسب هایشان شدند وبعد ازضربه
ارامی به پشت اسب هایشان ازامارت خارج
گشتند.از پایتخت خارج وکم کم وارد جنگل های
سرسبزاطراف شهر شدند.
نسیم خنک بهاری ورایحه خوب گیاهان وگلهای
متفاوت و رنگارنگ،باعث ایجادلبخندزیبایی روی
لب های هردو نفر شد.
اسب های هردو از حرکت ایستادوکنارهم توقف
کردند.
بکهیون به اطرافش نگاه کرد،تاجاییکه چشمانش
کارمیکرد،همه جای زمین راجامه سبزی پوشانده
بود.درختان زیبابه صورت پراکنده همه جاوجود
داشتند.
بک:اینجا خوده بهشته چان.خیلی قشنگه.
YOU ARE READING
jemini power
Historical Fiction❄️ɴᴀᴍᴇ : ᴊᴇᴍɪɴɪ_ᴘᴏᴡᴇʀ 🔮 ❄️ɢᴀɴᴇʀ : ʜɪsʀᴏʀɪᴄᴀʟ_ғɪᴄᴛɪᴏɴ_ ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ_sᴍᴜᴛ ❄️ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴄʜᴀɴʙᴇᴀᴋ_ᴋʀɪsʜᴏ _sᴇᴋᴀɪ_ᴋᴀɪʜᴜɴ_ᴍᴀʀᴋsᴏɴ ❄️ᴡʀɪᴛᴇʀ : @kiimsam ✏️خلاصه داستان: این فیک درباره قدرت زیادیه که بین دوبرادر دوقلو تقسیم میشه،هردوتاشون باید درهجده سالگی باهم مبا...