صبح تابستونی گرمی بود؛ واقعا گرم!
اهالی شهر، با پنکههای کوچیک دستی و بادبزنهای چوبی رنگی توی دستهاشون، توی سطح شهر میچرخیدن و از پشت شیشههای تیرهی عینکهای آفتابیشون، به ویترین مغازهها نگاه میکردن. شرایط برای جونگکوکی که پیاده، از یک سمت شهر، به یک سمت نسبتا دور دیگهی شهر رفته بود تا بتونه جعبهی ساختهشده از چوب امدیاف سفید رنگی رو تهیه کنه هم فرق چندانی با بقیهی اهالی شهر نداشت. جعبه رو بین دستهاش، هنوهنکنون، حمل میکرد و درحالی که از شقیقههاش عرق جاری بود، به هوسوکی که ماشینش رو اون روز بهزور ازش قرض گرفته بود، لعنت میفرستاد؛ همچنین فراموش نکرد که یک دور هم به خودش بابت مزخرفی که گفته بود، فحش بده. وقتی که یونگی از کارگاه نجاری باهاش تماس گرفته و نظرش رو دربارهی سفارش یک جعبهی نسبتا بزرگ سفید رنگ با دیوارههای توخالی که برای عکاسی از محصولاتشون مناسب باشه، پرسیده بود، مخالفت کرده و گفته بود که خودش میتونه یک جعبهی بینقص رو برای این کار بسازه و زمانی که با شکست مواجه شد و چیزی جز چندتا تیکه چوب کجومعوج با میخهای خمیده تحویل یونگی نداد، پسر بزرگتر با یک پسگردنی و بعد هم آتیش زدن کاردستیش، مجبورش کرده بود که خودش دوباره به همون نجاری بره و سفارش ساخت یک جعبهی خوب رو بده.با وارد شدن به کوچهای که آپارتمان هرسهنفرشون توش قرار داشت، قدمهاش رو تند کرد و بعد از چندبار پشتسرهم فشردن زنگ آیفون، به در فلزی تکیه داد. بعد از چند ثانیه، در باز شد و درحالی که بدن جونگکوک داشت به سمت عقب سقوط میکرد، صدای خشدار و عربدهمانند جیمین، سکوت کوچه رو شکست.
- وحشی! چند بار زنگ میزنی؟!پسر کوچیکتر تعادلش رو حفظ کرد و بدون جواب دادن به جیمین، با پا در حیاط رو بست. از کنار اتاقک نگهبانی آقای وو، هیبرید سگی که بهش لبخند میزد، عبور کرد و با لبخند بزرگی براش سر تکون داد. بخاطر عرق کردن صورتش، عینکش داشت روی بینیش لیز می خورد. بینیش رو چین میداد تا عینکش از روی صورتش پایین نیفته. قیافهاش در یک کلام، مضحکتر از همیشه شده بود. وارد آسانسور شد و بعد از فشار دادن دکمهی طبقهی پنجم با آرنجش، به سرتاپای خودش داخل آینهی آسانسور خیره شد. دماسبی موهاش شل شده و شبیه به دم آقای وو شده بود، وقتی که غمگین بود و خسته. آهی کشید و با توقف آسانسور توی طبقهی پنجم، پیاده شد. جیمین، از قبل، در رو براش باز گذاشته بود. وارد آپارتمان شد و در رو با پاش بست. جعبه رو روی میز وسط سالن گذاشت و هیکلش رو باشدت روی کاناپه و جلوی باد مستقیم کولر انداخت.
- چقدر گرمـــــــه!
جیمین که تازه از خواب بیدار شده و با صورت پفکرده سمت دیگهی کاناپه نشسته بود، چینی به بینیش داد و سریع دم خاکستری رنگش رو جمع کرد تا مثل هزاران دفعهی قبلی، زیر پای دوستش له نشه. جونگکوک، لیوان آب یخ روی میز رو برداشت و نوک انگشتهاش رو توش فرو کرد. آب رو به گردن و صورت گر گرفتهاش پاشید و از خنکیش لبخند پهنی زد که جیغ گوشخراش جیمین از جا پروندش:
- جونگکـــــــوک!
وحشتزده به سمت هیبرید گربهی خاکستری رنگی که تا لحظهای پیش در سکوت مشغول کار با گوشیش بود، برگشت:
- چی شد؟!
YOU ARE READING
Coral
Fanfiction- پری دریاییمون نمیتونه طبیعت خودش رو بپذیره؟ - نه، همونطور که آدمها نتونستن. تلهای سگ و گربهای، لباس دم پری دریایی، نیش خونآشام مصنوعی و ... - اینها فقط واسه تفریحه. - مطمئنی؟! کورال، برشیه از داستان همزیستی موجودات هوا، دریا و خشکی و روایت...