گلوش رو صاف کرد و با سینهای که برای روحیه دادن به خودش و گرفتن اعتمادبهنفس جلو داده بود، زنگ رو فشرد. منتظر ایستادن برای اینکه کسی جواب بده و در رو به روش باز کنه، سخت بود، اما همزمان دلش نمیخواست هیچوقت این اتفاق بیفته و اون در، حداقل اون روز به روش باز نشه.
احساس برهنگی میکرد و باد سردی که به گردن و پشت سرش برخورد میکرد هم این حسش رو قویتر میکرد. با دستپاچگی و نگرانی دستی به پشت گردنش کشید و پلکهاش رو محکم روی همدیگه فشرد. هیجان و پشیمونی، دو حس متفاوت و متضاد همدیگه بودن که توی سینهاش بالا و پایین میشدن.
- تهیونگ، تویی؟! بیا بالا!
چشمهاش با شنیدن صدای هیجانزدهی یونگی گشاد شد و قلبش پاش رو روی پدال گاز فشرد تا سرعت تپشهاش رو دیوانهوارتر کنه. زیرلب تشکری کرد که بدونشک به گوش آواتار نمیرسید. در فلزی بازشده رو فشرد و پا به حیاط بزرگ و پردرخت آپارتمان گذاشت.
برای بار هزارم توی اون روز، به پشت گردنش دست کشید و در حالی که تلاش میکرد با برانداز کردن محیط اطرافش خودش رو آروم کنه، به سمت لابی قدم برداشت.توی آسانسور از نگاه کردن به خودش توی آیینه خودداری کرد و سرش رو پایین انداخت و تا وقتی هم که داشت زنگ آپارتمان رو میفشرد، هنوز سرش رو پایین نگه داشته بود؛ انگار که از خودش شرمگین باشه.
باز شدن در آپارتمان، همزمان شد با بلند شدن صدای شگفتزدهی یونگیای که برای استقبال از پریدریایی اومده بود.
- تهیونگ! با خودت... چطور ممکنه؟!تهیونگ لبخند لرزونی زد و دستش رو پشت گردنش کشید.دلش میخواست راه اومده رو برگرده و زمان رو به عقب برگردونه.
- چطور شده؟!آواتار در رو کامل باز کرد تا پسر بتونه وارد خونه بشه و همونطور که به سمت نشیمن اصلی راهنماییش میکرد، هیجانزده گفت:« عالیه! پسر، باورم نمیشه همچین کاری کردی!»
- خودم هم هنوز باورم نشده! بابت خونهی جدید بهت تبریک میگم.
- اوه! ممنونم، تهیونگ. بیا بشین، راحت باش.- تهیونگ اومد، هیونگ؟!
با بیرون اومدن جونگکوک از نشیمن کوچیکتر خونه در حالی که بالاتنهی برهنهاش رو با پلیور خردلی میپوشوند، سر هردو پسر به سمتش چرخید. پیش از اینکه یونگی فرصتی برای جواب دادن بهش پیدا بکنه، نگاه بهتزدهی پسر کوچیکتر به تهیونگ خیره شده بود.
جونگکوک صحنهای که میدید رو باور نمیکرد. خبری از بافت بلند موهای مرجانیرنگ پریدریایی نبود. تهیونگ، با موهایی که مثل موهای خودش کوتاه بودن، کنار یونگی روی کاناپه نشسته بود و با لبی گزیدهشده نگاهش میکرد. موهای پسر بزرگتر، از بغل به سختی به چند میلیمتر میرسید و وسطشون بلند بود، البته تنها در حدی که تا روی چشمهاش رو بپوشونه. تنها چیزی که اون بین باعث میشد جونگکوک باور کنه این تهیونگ همون تهیونگیه که میشناسه، بافت موی نازکی لابهلای چتریهاش بود که کش مشکی رنگی انتهاش رو محکم نگهداشته بود.
ESTÁS LEYENDO
Coral
Fanfic- پری دریاییمون نمیتونه طبیعت خودش رو بپذیره؟ - نه، همونطور که آدمها نتونستن. تلهای سگ و گربهای، لباس دم پری دریایی، نیش خونآشام مصنوعی و ... - اینها فقط واسه تفریحه. - مطمئنی؟! کورال، برشیه از داستان همزیستی موجودات هوا، دریا و خشکی و روایت...