۱۶. یک شب در قلعه‌ی سافیشونزل

2K 617 287
                                    

مهمون‌ها همگی خونه رو ترک کرده بودن و دسته‌ی آخر هم در حال خداحافظی و تشکر از میزبان بودن. تهیونگ حس می‌کرد دیگه توان ایستادن روی پاهاش رو نداره و فقط دلش می‌خواست این خداحافظی به اتمام برسه تا با همون لباس‌ها به رخت‌خواب بره و پلک‌هاش رو روی هم بگذاره. از صبح اون‌روز در حال دوندگی و رسیدگی به تدارکات مهمونی بود و حالا داشت از خستگی بی‌هوش می‌شد؛ اما خوشحال بود چون، حس می‌کرد اون‌شب بهش خوش گذشته و علاوه بر اون، تجربه‌ کردن حس‌های مختلف توی یک شب، حال‌هواش رو عوض کرده بود.

- ببینم تهیونگ، امشب تنهایی همه‌ی این ریخت‌و‌پاش رو جمع می‌کنی؟!

با شنیدن سوال یونگی‌ای که دست‌به‌جیب پشت‌سرش ایستاده بود و به‌هم‌ریختگی خونه رو نگاه می‌کرد، به سمتش چرخید و لبخندی زد.
- خدمه هستن، تعدادشون زیاده.

آواتار دکمه‌ی آستینش رو باز کرد و اون رو به بالا تا کرد.
- باشه، ولی اون‌ها همه‌ی کارها رو انجام نمیدن و باز هم تو تنهایی!
جونگ‌کوک، کنار جیمین روی کاناپه ولو شده بود و نای تکون خوردن هم نداشت؛ اما گوش‌های تیزش به‌خوبی کار می‌کردن و می‌تونست صدای صحبت‌های تهیونگ‌ و یونگی که نزدیک ورودی ایستاده بودن رو بشنوه و بفهمه که آواتار تا چند دقیقه‌ی دیگه قراره حداقل تمیزکاری نیمی از فضای اون‌جا رو به عهده بگیره. خیلی خوب با خیرخواهی‌های اون آواتار که از نظر خودش و جیمین گاهی غیرضروری بودن، آشنا بود. به همین خاطر بود که هشدارگونه صداش زد:« یونگی هیونگ!»

یونگی نادیده‌اش گرفت و آستین دیگه‌اش رو هم تا زد. نگاهی کلی به سالن انداخت و سری بالا و پایین کرد.
- می‌دونم از کجا شروع کنم!
تهیونگ دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و مانعش شد.
- نیازی نیست، یونگی! لطفا این‌کار رو نکن.
پسر بزرگ‌تر اخم‌هاش رو در هم کشید و جدی نگاهش کرد.
- این درست نیست که فقط برای خوش‌گذرونی کنار همدیگه باشیم و بعد بذاریم و بریم تا همه‌ی کارها روی دوش یک‌نفر بیفته!

ظاهرا رادار گوش‌های جیمین هم با وجود مستی و گیجیش، به سمت اون‌دو تنظیم شده بودن که هیبرید گربه با شنیدن حرف آواتار، شل‌و‌ول خندید و تمسخرآمیز گفت:« یونگی هیونگ و موعظه‌هاش!» و دوباره سرش رو روی شونه‌ی جونگ‌کوک گذاشت و دمش رو روی رون پاش انداخت.
یونگی نگاه ناامیدش رو از اون دونفر گرفت و به کتف تهیونگ ضربه‌ی آرومی کوبید.
- بریم! بذار اون دوتا استراحت کنن.

تهیونگ نمی‌دونست چطور باید جواب محبت آواتار رو بده. این برای خودش هم روشن بود که یونگی درست می‌گفت و حتی با وجود خدمه‌ی زیادی که با سرعت بالایی داشتن کار می‌کردن، باز هم به پایان رسوندن برخی کارها به گردن خودش می‌افتاد و تهیونگ برای یک‌تنه انجام دادن اون‌ها، زیادی خسته بود. نمی‌تونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره. یونگی مثل یک دوست دلسوز در کنارش بود، نه همکار و یا مهمان و این مسئله شده بود شادی اون شبش. حتی حضور جیمین و جونگ‌کوکی که روی کاناپه چرت می‌زدن هم براش دلگرم کننده بود.
هیچ‌کس دلش نمی‌خواست بعد از یک مهمونی شلوغ و پرسروصدا، ناگهان با یک خونه‌ی بزرگ و خالی و سکوت مطلقش تنها بشه؛ حتی اگر کسی هم چنین سکوتی رو می‌خواست، تهیونگ اون یک‌نفر نبود. و حالا تهیونگ اون‌قدری خوش‌شانس بود که یونگی بخواد بهش پیشنهاد کمک بده تا دیرتر با تنهایی، تنها بمونه.

Coral Where stories live. Discover now