۲۶. سبزآبیِ صدفی

1.9K 592 441
                                    

استرس... استرس... و استرس. این اولین باری نبود که جونگ‌کوک جلوی دوربین می‌رفت. در واقع حتی بارها جلوی دوربین برنامه‌های زنده‌ی تهیونگ هم رفته و جلوی چشم هزاران بیننده قرار گرفته بود؛ اما باز هم استرس و هیجان داشت و همونطور که منتظر روی مبل گوشه‌ی نشیمن خونه‌ی پری‌دریایی نشسته بود، پاش رو تندتند به زمین می‌کوبید و با صدای اعصاب‌خردکنش کفر جیمینی که کنارش لم داده بود رو در می‌اورد. هیجان‌زده بود که قراره این بار توی تیزری حضور داشته باشه که می‌تونست از توصیفات میکا، دکور صحنه‌اش و نورپردازی چشم‌نوازش متوجه چشمگیر بودن اون بشه.
یونگی حق داشت بخواد شب گذشته بهش یادآور بشه که ضبط اون تیزر نیم دقیقه‌ای کلی براشون آب خورده و ازش بخواد که بهترین خودش رو برای همراهی با تهیونگ در طی فیلمبرداری در میون بگذاره.

- ولی جونگ‌کوک... واقعا دلم می‌خواد بهت پیشنهاد بدم. خیلی تیکه شدی، پسر!
جونگ‌کوک آهی کشید و شونه‌هاش رو آویزون کرد. با قیافه‌ی عاقل‌اندرسفیهی رو به هیبرید گربه کرد و لب زد:« شانس اوردم که با تهیونگ سرسنگینی و با صدای بلند اعلام نمی‌کنی که از وقتی میکاپم کرده رفتی تو کفم!» 
جیمین با نیش باز نگاهش کرد و گوش‌های پر از پیرسینگش رو روی موهای نقرهایش خوابوند.
- وگرنه چی؟ مخت رو با خودستاییش می‌خورد؟!

- شاید هم یه مشت می‌خوابوند زیر چشمت تا دیگه به دوست‌پسرش چشم نداشته باشی!
صدای خفه و خشن آواتار که درست از بغل گوش اون دونفر شنیده شده بود، هردوشون رو از جا پروند.
جونگ‌کوک دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و هوفی کشید. یونگی به موقع رسیده بود تا از وراجی‌ و پرچونگی جیمین زیر گوشش نجاتش بده.
- قطعا تهیونگ این کار رو انجام میده، حتما! با کمال میل!

یونگی منفی‌بافی پسر کوچیک‌تر رو نادیده گرفت و به آب کردن هیبرید بیچاره با نگاه سرزنشگرش ادامه داد. پسر گربه‌نما که از آواتار پشت سرش به اندازه‌ی کافی حساب می‌برد، خودش رو جمع‌و‌جور کرد و گلوش رو نمایشی صاف کرد. شونه‌ی جونگ‌کوک رو فشرد و با لبخندی مضحک روی لبش گفت:« چرا که نه! تو جلبک کوچولوشی!»
جونگ‌کوک، از‌دنیا‌بریده نگاهش کرد و دستش رو از روی شونه‌ی خودش کنار زد.
- تو هم یه تخته‌ات کمه!

یونگی، جوری که از چشم بقیه‌ی حضار پنهان بمونه، پس‌گردنی‌ای به کوچیک‌ترین عضو جمع سه‌نفره‌شون زد.
- احترام یادت نره!
جونگ‌کوک که دردش نگرفته بود اما با اون پس‌گردنی از جا پریده بود، نفسش رو حبس کرد و زیر لب «ببخشید»ی پروند.

تهیونگ هنوز از اتاق بیرون نیاومده بود. دور خودش می‌چرخید و همه‌چیز رو بالا و پایین می‌کرد تا مطمئن بشه که چیزی رو فراموش نکرده. پلیور شیری‌رنگ زمستونه‌اش باعث می‌شد عرق کنه و فلس‌های زیر سینه و روی کتفش هم علاقه‌ای به حس کردن اون پارچه‌ی فوق‌العاده لطیف اما گرم و کلفت روی خودشون نداشتن. یک چیز دیگه هم بود که بدنش رو به عرق کردن وامی‌داشت و اون هم چیزی نبود جز حضور جونگ‌کوک توی اتاق تا همین چند دقیقه‌ی پیش. تمام مدتی که داشت روی صورت پسر کوچیک‌تر کار می‌کرد، می‌تونست عطر خوش شامپوی موهاش رو حس کنه و دلش بخواد توی تار موهایی که اون‌روز بسته نشده بودن، دست بکشه؛ به جای تکه اسفنجی که مواد آرایشی رو برای یکدست کردن رنگ صورت پسر روی پوستش ضربه می‌زنه، از سر انگشت‌های خودش استفاده کنه و گذشته از لب‌های رنگ‌گرفته‌اش، شستش رو با ملایمت روی ابروهای بلندش بکشه و روی هم افتادن پلک‌هاش رو ببینه.

Coral Onde histórias criam vida. Descubra agora