۲۳. غریبه‌ای به جای من

1.8K 599 474
                                    

جونگ‌کوک، با کوله‌ای روی دوشش، اون‌جا دم در ایستاده بود و لبخندبه‌لب نگاهش می‌کرد. باد سرد پاییز، تار موهای روی پیشونی پسر رو تکون می‌داد و تهیونگ اون‌قدر با شرایط پیش اومده گیج و شگفت‌زده شده بود که حس می‌کرد زبونش به سقف دهنش چسبیده.
با تصور این‌که شخص پشت در یکی از همسایه‌هاست، در رو باز کرده بود و فکر می‌کرد چند دقیقه‌ی بعد، قراره در رو ببنده و به اتاق، سراغ ادامه‌ی کارش برگرده؛ اما شخص پشت در، همسایه، پستچی یا هرکس دیگه‌ای نبود و پری‌دریایی حس می‌کرد دستگیره‌ی استیل در داره بین انگشت‌هاش ذوب میشه. جونگ‌کوک نباید اون‌شب بی‌خبر به خونه‌اش می‌اومد.

پری‌دریایی یقه‌ی کج‌شده‌اش رو صاف کرد و گلوش رو هم همین‌طور. نمی‌دونست باید با مهمونی که توی خونه و در واقع توی اتاقش منتظرش بود، چی‌کار می‌کرد؛ اما این رو می‌دونست که نمی‌تونه اجازه بده جونگ‌کوک راه اومده رو برگرده. از کوله‌ی روی دوش و لبخند روی لبش و ذوقی که از چشم‌هاش به بیرون پرتاب می‌شد، می‌تونست بفهمه که پسر کوچیک‌تر می‌خواد اون‌شب توی خونه‌اش بمونه. دوست داشت به‌خاطر این‌که قراره اون چهره‌ی خوشحال رو به چهره‌ای فروریخته تبدیل کنه، با کف دست به پیشونی خودش بکوبه.
با تردید، قدمی به عقب برداشت و لبخندی زورکی زد.
- بیا داخل، جونگ‌کوکی. خوش اومدی!

جونگ‌کوک همون‌طور که وارد خونه می‌شد، داشت جلوی خودش رو می‌گرفت تا با یک جهش روی پسر بزرگ‌تری که فقط با یک تیشرت و موهای نه‌چندان‌مرتب جلوش ایستاده بود، نپره و نبوسدش. نمی‌فهمید این احمق‌بازی‌ها از کجای وجودش سر بیرون می‌اوردن. انگارکه‌نه‌انگار همون جونگ‌کوکی باشه که تا چند ماه پیش حتی از اسم پری‌دریایی هم متنفر بود. تهیونگ خوب تونسته بود مغزش رو توی کاسه‌ای به نام جذابیت و کاریزما هم بزنه و چندقطره عصاره‌ی عشق و نوک قاشق پودر حماقت هم بهش اضافه کنه.

کوله‌اش رو روی کاناپه گذاشته و مشغول در اوردن سوییشرتش شده بود که دید تهیونگ داره این‌پا و اون‌پا می‌کنه و انگار می‌خواد چیزی رو بهش بگه. ابروهاش رو بالا داد و پرسید:« چیزی می‌خوای بگی؟»
تهیونگ دستی توی چتری‌هاش کشید و اون‌ها رو بالا داد.
- تو... امشب اینجا می‌مونی؟
- خب... آ-آره. ببخشید که زودتر بهت نگفتم.
- نه، نه! اشکالی نداره‌. فقط می‌خواستم مطمئن بشم.
- جایی می‌خواستی بری؟ می‌تونم برگردم!

پسر بزرگ‌تر سری به طرفین تکون داد و حرفش رو رد کرد:« نمی‌خواد جایی بری، بمون. خوشحالم که این‌جایی.» و بعد به سمت راهروی اتاق‌ها رفت و با صدای آرومش گفت:« اتاق مهمان مرتب و آماده‌ست، راحت باش و برو لباست رو عوض کن.»

جونگ‌کوک قبل از این‌که بتونه پا به اتاق مهمان بگذاره، تونست پسر انسانی هم‌قدوقواره‌ی تهیونگ رو ببینه که از اتاق پری‌دریایی بیرون اومد و با دیدنش، براش سری تکون داد و سلام کرد.
تهیونگ پشت‌سر پسر از اتاق بیرون اومد و پس از انداختن کاپشن اون پسر روی شونه‌هاش، لبخندی رو تحویل جونگ‌کوک داد که داد می‌زد:« من واقعی نیستم».

Coral Donde viven las historias. Descúbrelo ahora