۶. صدف‌های تقلبی

2.3K 664 396
                                    

ساعت یازده ظهر بود و چهاردیواریِ آپارتمان طبقه‌ی پنجم، پر‌شده با صدای رفت‌و‌آمد و صحبت سه پسر. یونگی، با سرعت بالایی درحال خوندن لیست سفارشات برای جیمینی که تند‌تند جعبه‌ها رو پر می‌کرد و توی ردیف منظمی داخل یکی از قفسه‌ها می‌چید، بود و جونگ‌کوک، دور خودش می‌چرخید تا برای رفتن به قرارش با تهیونگ، آماده بشه‌. جیمین هر چند دقیقه، بهش غر می‌زد که زودتر آماده بشه و از فرصت باقی‌مونده‌اش برای کمک به اون‌ها استفاده کنه؛ اما یونگی معتقد بود که به کمک جونگ‌کوک احتیاجی نیست و اگر در نهایت کارشون عقب موند، می‌تونن از هوسوک و شیبْلِه، دوست پرتحرک، حراف و البته مردم‌آزارشون، کمک بگیرن.

- ازش متنفرم! پسره‌ی لزج آب‌دوست!

یونگی با فریاد ناگهانی جیمین، از جاش پرید و از کنار قفسه‌ها گردن کشید تا بتونه هیبریدی که کنار قفسه‌ی جلوییش ایستاده بود رو ببینه. متعجب و با دهنی باز، پلکی زد و پرسید:« کی؟!»
هیبرید گربه، جعبه‌ی توی دستش رو روی قفسه کوبید و محکم گفت:« همون پسره‌ی قورباغه‌صفت!»
- شیبله؟!
- آره، هیونگ!
یونگی برگه‌های توی دستش رو مرتب کرد و سری تکون داد.
- هنوز که خبرش نکردم، چرا بیخودی توی ذهنت باهاش‌‌ می‌جنگی؟
- من با کسی توی ذهنم نمی‌جنگم!

آواتار، دوست داشت از پسر کوچیکتر بپرسه، این که به محض شنیدن اسم اون پسر، نفرت به سراغش اومده و بعد هم یک‌دفعه این نفرت رو با کلماتش بروز داده، اگه اسمش جنگیدن توی ذهنش نیست، پس چیه؟ اما خودداری کرد و با لحنی که به هیبرید اطمینان خاطر می‌داد، گفت:« فکر می‌کنم اگه با همین سرعت پیش بریم،  دوتایی بتونیم تا شب کارو رو تموم کنیم و احتیاجی به کمک بقیه نباشه.»
سر جیمین، مثل جغد، به سمت یونگی چرخید.
- مگه جونگ‌کوک تا شب برنمی‌گرده؟!

یونگی نگاهش رو به جونگ‌کوکی داد که جلوی آینه‌ی راهرو داشت به ترکیب تیشرت و شلوار جینش نگاه می‌کرد و احتمالا دو دوتا چهارتا می‌کرد تا بفهمه تیشرتی که تنشه، با اون شلوار جین روشن هماهنگ‌تره یا باید یکی از تیشرت‌های گشاد جیمین رو برداره.
- جونگ‌کوک!

پسر کوچیک‌تر، به سمت یونگی چرخید.
- بله؟
- کی برمی‌گردی؟
- نمی‌دونم، شاید عصر.
- به کمکت احتیاج داریم.

جونگ‌کوک برس مو رو برداشت و درحالی که اون رو توی موهاش می‌کشید، گفت:« ببخشید که نیستم تا کمک‌تون کنم.»
یونگی از روی شلوار راحتی چهارخونه‌اش، رون پاش رو خاروند و سری به نشونه‌ی بی‌اهمیت بودن مسئله تکون داد.
- همین قراری که داری میری، خودش بخشی از کارمونه.

هیبرید گربه که کنار قفسه روی پنجه‌ی پاهاش نشسته بود و با دراز کردن دستش سعی داشت جعبه‌ی کوچیک برق لبی که رو به اتمام بود رو از ته قفسه برداره، با صدای آرومی گفت:« مراقب خودت باش و... زود برگرد.»
جونگ‌کوک لبخندی به دم نرم هیبرید که به آرومی به اطراف تاب می‌خورد، زد و زیرلب «باشه»ای گفت.
موهاش رو مثل همیشه بست و به کفش‌های ردیف‌شده‌ی داخل راهروی ورودی آپارتمان نگاه کرد که یونگی بهش یادآوری کرد:« دستبندها رو یادت نره!»
- داشت یادم می‌رفت!

Coral Where stories live. Discover now