۲۹. خبرهای غافلگیرکنننده و خوشحال‌کننده

1.9K 592 400
                                    

- لعنت بهش! کمرم داره خرد میشه. پس کی این بسته‌ها تموم میشه؟! شیبله کجا مونده؟! جیمین رفت غذا بگیره یا ماهی‌هاش رو تازه از دریا صید کنه؟! معده‌ام داره سوراخ میشه! این دیگه چه مدلشه؟! چرا این پسره نیاومد برای مصاحبه؟! مگه شهر هرته؟! موجودات چقدر تنبل شده‌اند...

یونگی که توی راهروی بین دو ردیف قفسه ایستاده بود، سرش رو از پشت قفسه‌ی فلزی بیرون اورد و با قیافه‌ای طلبکار و شاکی، به نمای پشت سر جونگ‌کوکی که تندتند جعبه‌های پرشده رو جابه‌جا می‌کرد و یک‌ریز غر می‌زد، خیره شد.
- اگه خیلی حس پیرمرد بودن بهت دست داده، می‌تونم از الان دندون‌مصنوعی‌هات رو برات سفارش بدم!

شونه‌های جونگ‌کوک از سر شوک بالا پرید و سرش مثل جغد، به عقب چرخید.
- هان؟!
یونگی، ابروهای بالارفته‌ی پسر کوچیک‌تر رو از نظر گذروند و همونطور که از راهرو بیرون می‌اومد، توضیح داد:« یه بند داشتی غر می‌زدی... مغزم رو خوردی!»
- هیونگ گرسنه‌امـــــه!

آواتار پشت میزش نشست و با نوک انگشتش دکمه‌ی لمسی پایین مانیتور رو لمس کرد تا روشن بشه.
- وقتی گرسنه‌ات میشه، غیرقابل‌تحمل میشی.

صدای تق بلندی شنیده شد و سر جونگ‌کوک از لای طبقات قفسه‌ی نزدیک به میز آواتار، بیرون اومد. یونگی نیم‌نگاهی به قیافه‌ی درهم پسر کوچیک‌تر که پیشونیش با قفسه برخورد کرده بود، انداخت و جونگ‌کوک همونطور که در تلاش بود تا درد پیشونیش رو نادیده بگیره، پرسید:« شیبله کی میاد؟»
- تا یک‌ساعت دیگه سروکله‌اش پیدا میشه.
- اون خون‌آشامه چی؟
- بهش گفتم عصر بیاد. سوال بعدی؟

جونگ‌کوک لبخند دندون‌نمایی زد و بینیش رو چین داد تا بدون دخالت دست، عینکش بالا بره که البته این اتفاق نیافتاد.
- غذا!
یونگی لبخندی زد و با دو انگشتش پیشونی پسر کوچیک‌تر رو به عقب هل داد تا پیش از اینکه گردن‌درد بگیره، سرش رو از لای طبقات قفسه بیرون ببره.
- فقط یکم دیگه صبر کن.
- فقط چون هیونگ میگه.

آواتار به دور از چشم پسر کوچیک‌تر، صورتش رو جمع کرد و دستش رو روی سینه‌اش گذاشت. جونگ‌کوک گاهی اوقات براش از یک تیکه کیک‌ خامه‌ای هم نرم‌تر و شیرین‌تر می‌شد.

پشت قفسه‌ها، جونگ‌کوک روی زمین ولو شده و دست‌هاش رو دو طرف بدنش انداخته بود. تازه سر ظهر بود و حس می‌کرد تا شب قراره جنازه‌اش به خونه‌ی تهیونگ برسه‌. دیوار روبه‌روش با جعبه‌های پرشده پوشیده شده بود. آرزو می‌کرد هرچی زودتر عددی که موجودی پیش‌فروش سایت رو نشون می‌داد، به صفر برسه تا بتونه یک نفس آسوده بکشه. اگر دوست قورباغه‌نماشون هرچه زودتر به کمک‌شون می‌اومد هم می‌تونست حجم کارش رو باهاش تقسیم کنه، البته اگر کل‌کل‌های جیمین و اون‌پسر اجازه‌ی کار کردن رو بهشون می‌داد.

Coral Where stories live. Discover now