۱۰. دیدار شبانه

2.1K 654 189
                                    

هوای بیرون مرطوب بود و نسیمی که می‌وزید، چندان خنک و دلپذیر نبود؛ اما جیمین از جونگ‌کوک و یونگی خواسته بود برای انجام کارهاشون، توی بالکن بنشینن. تقریبا دو روز بود که هیچ‌کدوم‌شون بخاطر حجم کار زیاد، پاشون رو از آپارتمان بیرون نگذاشته بودن و هیبرید گربه فکر می‌کرد نشستن توی بالکن و استشمام هوای تازه، می‌تونه چرخ‌دنده‌ی خشک‌شده‌ی مغزهاشون رو روغن‌کاری کنه و دوباره راه بندازه‌‌.

بالکن آپارتمان طبقه‌ی پنجم، جایی برای قرار دادن میز و صندلی نداشت؛ در عوض، گلدون رزماری جیمین و چند گلدون دیگه که مسئولیت مراقبت از اون‌ها به گردن کسی جز آواتار نبود، روی لبه‌ی سنگی اون قرار گرفته بودن. از طبقه‌ی پنجم، نمای خوبی به شهر وجود داشت؛ چرا که ساختمون‌های اون منطقه، چندان بلند و شبیه به آسمون‌خراش‌هایی نبودن که جلوی دیدت رو بگیرن و نذارن از چشم‌انداز شهر لذت ببری. می‌شد یک صبح زمستونی روشن، به همون لبه‌ی سنگی تکیه بدی، شیر گرم بنوشی، نگاهت رو به رفت‌و‌آمد موجودات محله که راهی محل کارشون می‌شدن و یا از محل کارشون به خونه برمی‌گشتن، بدوزی و بگی، زندگی یعنی همین لحظه و آرامشش. برای اون سه نفر که همینطور بود.

اون شب، جیمین، روی زیراندازی کف بالکن نشسته بود و سایت خرید و فروش املاک رو به همراه جونگ‌کوک زیرورو می‌کرد. یونگی عقیده داشت می تونن دفتر یا انباری رو اجاره کنن و نیازی به تغییر دادن محل زندگی‌شون نیست، چون همین حالا هم هرسه از این‌که توی یک آپارتمان و با کمترین فاصله‌ی فیزیکی از همدیگه زندگی می‌کنن، خوشحالن؛ اما جونگ‌کوک نظر دیگه‌ای داشت.

- هرکدوم از ما نیاز به فضای خصوصی خودش داره.

هیبرید، دهنش رو کج کرد و ادای کوچیک‌ترین فرد جمع رو دراورد.
- هیرکیدیم ایز می نییز بی فیضیی خیصیصی خیدیش دره. برو بابا! ما هرشب داریم روی همدیگه می‌خوابیم!

یونگی که به شکم دراز کشیده و مشغول سروسامون دادن به صفحه‌ی پل‌مل برند بود، با شنیدن جمله‌ی آخر هیبرید، زد زیر خنده. جونگ‌کوک، اخم‌هاش رو درهم کشید و با انگشت اشاره‌ی خم‌شده‌اش، عینکش رو بالا داد.
- بخاطر همین میگم به فضای خصوصی نیاز داریم.

جیمین، لپتاپ رو با زانوش کنار زد و چهاردست‌و‌پا به دوست انسانش نزدیک شد. چشم‌هاش رو باریک کرد و کنکاشگرانه بهش خیره شد.
- می‌خوای تهیونگ رو بیاری خونه؟! به همین زودی تا اونجا پیش رفتید؟!

جونگ‌کوک، اول گیج و گنگ به پسر بزرگ‌تر نگاه کرد و بعد که متوجه منظورش شد، فریاد بلندی زد:« هیونگ!»
صدای یونگی هم موذیانه بلند شد:« چیــــــه؟! مگه حرف عجیبی زد؟!»
- معلومه که عجیبه! چرا مثل کسایی رفتار می‌کنید که نمی‌دونید هیچ‌رابطه‌ای در کار نیست؟

جیمین همونجا نزدیک به پسر کوچیکتر دراز کشید و غلتی زد. به آسمون سرمه‌ای رنگ خیره شد و لب زد:« اون روز که از ساحل برگشتی، خیلی خوشحال بودی.»
یونگی اضافه کرد:« تا روز بعدش همچنان پرانرژی بود.»
جونگ‌کوک، نگاهش رو به چهره‌ی آواتار که با نور صفحه‌ی گوشی روشن شده بود، دوخت. هیچ‌کدوم دروغ نمی‌گفتن و بزرگنمایی نمی‌کردن؛ حتی خود جونگ‌کوک هم می‌دونست که اون روز چقدر روز خوبی بوده و روزهای بعد از اون هم می‌تونست جنبش شادی رو زیر پوستش احساس کنه.
اما این قضیه ربطی به نوع رابطه‌اش با اون پری دریایی نداشت و جو‌نگ‌کوک نمی‌تونست شوخی‌ای که جیمین سعی داشت باهاش بکنه رو بپذیره. به همین خاطر بود که لب باز کرد و گفت:« تهیونگ... حوصله‌سربر نیست. وقت گذروندن باهاش خوبه؛ هرچند که گاهی وقتا خیلی غیرقابل‌تحمل میشه. اما فقط همین!»

Coral Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin